تحقیق در دین

سلسله مباحث دفاعیاتی پیرامون نبوّت حضرت محمّد(ص)

تحقیق در دین

سلسله مباحث دفاعیاتی پیرامون نبوّت حضرت محمّد(ص)

ادعای معجزه نداشتن حضرت محمّد(ص)

  یکی از شبهات معروف مخالفان اسلام، این است که ادعا می کنند که حضرت محمّد(ص) هیچ معجزه ای جز قرآن ارائه نداده است، و درخواست معجزۀ افراد را رد می فرمود، و می فرمود قرآن کفایت می کند. در ادامه، این نویسندۀ مسیحی(Answering Islam)، همین ادعاها را تکرار می کند: 

نویسندۀ مسیحی: 

  وقتی از محمّد میخواستند که همانند پیامبران پیشین، برای اثبات ادعاهای خود معجزه ای انجام بدهد، وی جواب رد میداد(آل عمران 184-181) و در عوض ادعا می کرد که زبان و تعلیم قرآن ثابت می کند که پیام وی، وحی الهی است از آنجا که در فصل سوم به ماهیت این ادعا و اساس آن خواهیم پرداخت، در اینجا تنها کافی است که به طور خلاصه به دلایل رد این ادعا بپردازیم.

 

پاسخ: 

 پیش از اینکه به این به اصطلاح «دلایل رد این ادعا» بپردازیم، لازم است که به بی انصافی های این نویسنده، در همین چند جمله بپردازیم: 

 

اولاً قرآن در آیات 181 تا 184 از سورۀ آل عمران، ابداً درخواست معجزه را رد نفرموده است، بلکه فرموده است که پیامبران پیشین نیز معجزه آوردند، و اینها تکذیبشان کردند. 

 

ثانیاً قرآن معجزه را «آیة» به معنای نشانه می خواند. برای مثال وقتی حضرت موسی(ع) با 9 معجزه، به سوی فرعون فرستاده می شود، قرآن می فرماید که حضرت موسی(ع) با 9 نشانه که ید بیضاء هم یکی از آنها بود، به سوی فرعون فرستاده شد(نمل:12، و همچنین نگاه کنید به اسراء:101). پس در قرآن منظور از «آیة» یا نشانه، معجزه است. حال قرآن در آیه 2 از سورۀ قمر میفرماید: «هر گاه نشانه را ببینند، روى گردانده، مى‏گویند: "این سحرى مستمر است"‏»، و این آیه به خوبی نشان می دهد که معجزاتی به حضرت محمّد(ص) داده می شد، ولی آنها روی گردانده، میگویند این سحری آشکار است، که البته اسناد تاریخی نیز، چنین مواردی را گزارش کرده اند. بدون شک نمیتوان منظور قرآن از "آیة" یا نشانه، را در اینجا آیات قرآن دانست، زیرا قرآن به صورت شفاهی به آنها ابلاغ می شد، و آنها آیات قرآن را میشنیدند، و نمیدیدند، ولی اینجا از دیده شدن نشانه، و سحر خواندن آن سخن به میان آمده است. مشابه همین امر در آیات 14 و 15 از سورۀ صافات ارائه شده است. 

 

ثالثاً واژۀ دیگری که در قرآن به معنای معجزه است، "بینة" است که جمع آن میشود "بیّنات"، که معنی آن "نشانۀ روشن" است. قرآن بارها اشاره فرموده است که به پیامبران پیشین بینات داده شده بود(بقره:87، نساء:153، مائده:110، اعراف:101، یونس:13,74، نحل:44، طه:72، غافر:28 و غیره) و در این آیات، بینات به معنای معجزه است، اکنون اگر به آیه 86 از سورۀ آل عمران نگاه کنیم، میبینیم که میفرماید حضرت رسول(ص) با بینات به نزد مردم رفته است. نظر به اینکه قرآن در آیۀ قبل فرموده است که هر کس جز اسلام دینی را برگزیند، از او پذیرفته نمیشود، و در ابتدای این آیه از کسانی سخن میگوید که بعد از ایمانشان کافر شده اند، آشکار است که منظور از رسول، حضرت محمّد(ص) است. نگاهی به آیات 85 و 86 سورۀ آل عمران میاندازیم: «و هر کس جز اسلام، آیینى براى خود انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد و او در آخرت، از زیانکاران است. چگونه خداوند جمعیّتى را هدایت مى‏کند که بعد از ایمان و گواهى به حقّانیّت رسول و آمدن نشانه‏هاى روشن(بینات) براى آنها، کافر شدند؟!...» 

 

رابعاً خود قرآن به معجزاتی مثل شقّ القمر(سورۀ قمر، آیه 1) اشاره دارد، و نیز تواریخ معتبر اسلامی، معجزات فراوانی را به حضرت محمّد(ص) نسبت میدهند که در بحث معجزات حدیثی ارائه خواهد شد. 

 

خامساً معجزه به ارادۀ پیامبران نیست، بلکه با اجازه و اراده و خواست خداوند، ارائه میشود. اگر پیامبری درخواست معجزه را در یک زمان رد کند، معنای این نیست که آن پیامبر، معجزه نداشته است، بلکه به معنای آن است که خداوند اراده نفرموده است که آن معجزه را ارائه بدهد. 

 

سادساً گاهی کافران معجزات عجیبی را درخواست میکردند و پیامبر هم رد میفرمودند، مثلاً یکی از کفار به پیامبر گفته بود اگر پیامبر هستی، کاری کن که یک کیسه پر از طلا، به من داده شود!! به نظر شما این معجزه باید انجام میشد؟ 

 

سابعاً اگر مسیحیان کمی به کتاب مقدّس خودشان نگاه بیندازند، متوجه میشوند که معجزه نداشتن و خودداری از ارائۀ معجزه چیزی از پیامبر بودن یک پیامبر کم نمیکند:

*طبق گزارش انجیل متی در باب 11، آیه 9، حضرت عیسی(ع)، در سخنانش در مورد حضرت یحیی(ع)، او را از پیامبر برتر میداند: «پس برای دیدن چه رفتید؟ برای دیدن پیامبری؟ آری، به شما می‌گویم کسی که از پیامبر نیز برتر است». در آیه 41 از باب 10 از انجیل یوحنّا میخوانیم: «بسیاری نزدش(یعنی نزد عیسی) آمدند. ایشان می‌گفتند: "هرچند یحیی هیچ معجزه نکرد، امّا هرآنچه دربارۀ این شخص گفت، راست بود."» پس یحیی هیچ اعجازی نداشته است، ولی سخنانش در مورد حضرت عیسی(ع) راست و درست بوده است. به گزارش آیه 26 از باب 21 انجیل متی، همه یحیی را پیامبر میدانستند. حضرت یحیی(ع)، پیامبر و حتی از پیامبر برتر است، و در عین حال هیچ معجزه ای ارائه نفرموده است. 

*کتاب مقدّس، به برخی پیامبران مانند حضرت ارمیا(ع)، هیچ معجزه ای نسبت نداده است، آیا باید به این دلیل پیامبر بودن آن پیامبر را رد کنیم؟ 

*در باب 8 از انجیل مرقس، در آیات 11 تا 13، چنین میخوانیم: «۱۱فَریسیان نزد عیسی آمدند و با او به مباحثه نشستند. آنها برای آزمایش، آیتی آسمانی از او خواستند. ۱۲امّا عیسی آهی از دل برآورد و گفت: "چرا این نسل خواستار آیت است؟ آمین، به شما می‌گویم، هیچ آیتی به آنها داده نخواهد شد." ۱۳سپس ایشان را ترک گفت و باز سوار قایق شده، به آن سوی دریا رفت.» پس حضرت عیسی(ع) اینجا آشکارا درخواست معجزه را رد میکند، و آنها را به هیچ معجزۀ دیگری ارجاع نمیدهد، آیا مسیحیان، حاضرند به این دلیل بگویند او پیامبر و مسیح نیست؟ چرا به قول جناب نویسنده نمبینند که "وقتی از عیسی میخواستند که همانند پیامبران پیشین، برای اثبات ادعاهای خود معجزه ای انجام بدهد، وی جواب رد میداد". 

*در باب 23 از انجیل لوقا، در آیات 8 تا 11، چنین میخوانیم: «۸هیرودیس چون عیسی را دید، بسیار شاد شد، زیرا دیرزمانی خواهان دیدار وی بود. پس بنا‌بر آنچه دربارۀ عیسی شنیده بود، امید داشت آیتی از او ببیند. ۹پس پرسشهای بسیار از عیسی کرد، امّا عیسی پاسخی به او نداد. ۱۰سران کاهنان و علمای دین که در آنجا بودند، سخت بر او اتهام می‌زدند. ۱۱هیرودیس و سربازانش نیز به او بی‌حرمتی کردند و به استهزایش گرفتند. سپس ردایی فاخر بر او پوشاندند و نزد پیلاتُس بازفرستادند.» پس باز هم میبینیم که "وقتی از عیسی میخواستند که همانند پیامبران پیشین، برای اثبات ادعاهای خود معجزه ای انجام بدهد، وی جواب رد میداد" لازم به ذکر است که این ماجرا در جایی بود که بنا به گزارش اناجیل، حضرت عیسی(ع) در حال محاکمه بین مخالفین بود، و مهمترین جایی بود که حضرت عیسی(ع) باید به دفاع از خود دفاع میکرد تا به نظر نرسد که یارای دفاع از خویش را ندارد و فقط بین مردمانی که عوام هستند قادر به دفاع از خویشتن است، ولی او حتی جواب آنها را نیز نمیدهد. 

*در باب 22 از انجیل لوقا، در آیات 63 تا 65، چنین میخوانیم: «۶۳آنان که عیسی را در میان داشتند، به استهزا و زدن او آغاز کردند. ۶۴چشمان او را بسته، می‌گفتند: "نبوّت کن و بگو چه کسی تو را می‌زند؟" ۶۵و ناسزاهای بسیارِ دیگر به او می‌گفتند.» در اینجا نیز حضرت عیسی(ع) از معجزه کردن، خودداری فرموده است. این مورد هم در زمانی است که عیسی(ع) در حال محاکمه شدن است، و دفاع نکردن او از خودش میتواند باعث گمراهی افراد زیادی بشود، البته ممکن است که مسیحیان ادعا کنند که عیسی بعداً ظهور دوباره کرد و مردم پیش از به آسمان رفتنش او را دیدند و مطمئن شدند که او به راستی پیامبر بوده است، ولی گذشته از نقدهایی که بر این ادعا وارد است و در آینده ارائه خواهند شد، این ظهور فقط بر پیروان پیشینش صورت گرفته است، و هیچ فردی غیر از مریدانش، او را ندیده است، پس باز هم عدم دفاع مسیح از خودش در آن مجلس، باعث گمراهی افراد زیادی شده است. 

*میدانیم که بنا به ادعای اناجیل مسیحیان، مسیح مصلوب شد، حال بد نیست به گزارش آنها در مورد ماجرای صلیب توجه کنیم. در انجیل متی، باب 27، آیات 39 تا 43 چنین میخوانیم: «۳۹رهگذران سرهای خود را تکان داده، ناسزاگویان ۴۰می‌گفتند: "ای تو که می‌خواستی معبد را ویران کنی و سه روزه آن را بازبسازی، خود را نجات ده! اگر پسر خدایی از صلیب فرود بیا!" ۴۱سران کاهنان و علمای دین و مشایخ نیز استهزایش کرده، می‌گفتند: ۴۲"دیگران را نجات داد، امّا خود را نمی‌تواند نجات دهد! اگر پادشاه اسرائیل است، اکنون از صلیب پایین بیاید تا به او ایمان آوریم. ۴۳او به خدا توکل دارد؛ پس اگر خدا دوستش می‌دارد، اکنون او را نجات دهد، زیرا ادعا می‌کرد پسر خداست!"» پس باز میبینیم در همان شرایط، حضرت عیسی(ع) از دادن معجزه ای که مردم و کاهنان میخواهند، خودداری میکند. چرا وقتی او درخواست آنان را رد کند، از دید این نویسندۀ محترم مسیحی، ایرادی محسوب نمیشود؟ 

*در باب 4 انجیل متی، آیات 3 تا 7، چنین میخوانیم: «۳آنگاه وسوسه‌گر نزدش آمد و گفت: "اگر پسر خدایی، به این سنگها بگو نان شوند!" ۴عیسی در پاسخ گفت: «نوشته شده است که: "انسان تنها به نان زنده نیست، بلکه به هر کلامی که از دهان خدا صادر شود." ۵سپس ابلیس او را به شهر مقدّس برد و بر فراز معبد قرار داد ۶و گفت: "اگر پسر خدایی، خود را به زیر افکن، زیرا نوشته شده است: "دربارۀ تو به فرشتگان خود فرمان خواهد داد و آنها تو را بر دستهایشان خواهند گرفت،مبادا پایت به سنگی برخورَد." ۷عیسی به او پاسخ داد: "این نیز نوشته شده که، 'خداوند خدای خود را میازما'."» پس میبینیم که اینجا نیز حضرت عیسی(ع) به دو درخواست معجزه از سوی ابلیس نه تنها جواب رد، که پاسخی بی معنی میدهد. مثلاً وقتی میگوید نوشته شده است که سنگ را نان کن، میگوید انسان تنها به نان زنده نیست!! این پاسخ با توجه به سخن ابلیس معنایی ندارد، ابلیس از او نخواسته بود که با سنگی که نان میشود، انسانی را زنده نگه دارد، که وی اینگونه پاسخ میدهد. با این وجود مسیحیان، حاضر نیستند بخاطر این جوابهای سربالا، بگویند حضرت عیسی(ع)، پیامبر و پسرخدا و مسیح نیست. 

 

پس این سخنان گزاف نویسندۀ مسیحی، بر نبوّت حضرت محمّد(ص) هیچ خدشه ای وارد ننموده است.

منشأ وحی نبوی

 یکی از شبهات مخالفان اسلام این است که سعی می کنند بگویند قرآن و اسلام ریشه در تفکرات دیگران دارد. در زیر به مواردی از این دست می پردازیم:

نویسندۀ مسیحی:

  سرانجام اینکه برخی از منتقدین هیچ ماوراءالطبیعه ای در منشأ ایده های محمد نمیبینند. در واقع تمام نکات فراوانی که در قرآن وجود دارد، قبل از آن در منابع یهودی، مسیحی، بت پرستان و یا قبایل پیرامون محیط زندگی او وجود داشته است.(رجوع کنید فصل 3)

پاسخ:

  البته ما در همان فصل سوّم پاسخ تمام این یاوه ها را خواهیم داد، ولی در اینجا چند نکته را جهت تنویر اذهان مطرح میکنیم:

اوّلاً اینکه «برخی از منتقدین» هیچ منشأ ماوراءالطبیعه ای در ایده های حضرت محمّد(ص) نمیبینند، گذشته از اینکه چیزی را ثابت نمیکند، این مسئله بخاطر تعصبات خودشان است. آیا اینکه بعد از 1400 سال نتوانسته اند مثل قرآن بیاورند، نشانگر چیز ماوراءالطبیعه ای نیست؟ آیا اشارات علمی قرآن، نشانگر امر ماوراءالطبیعه ای نیست؟ حتی اینکه دین اسلام توانست از اقوام بدوی عرب و ترک، امپراتوریهای بزرگ و متمدن بسازد، چیز ماوراءالطبیعه ای نیست؟

ثانیاً این ادعا که «تمام نکات قرآن از منابع دیگران آمده است»، هم یک سخن متعصبانه و به دور از حقیقت است. آیا پیشگویی آیات ابتدایی سورۀ روم، از منابع یهودی و مسیحی و ...برداشته شده است؟ آیا معجزات درون قرآن از منابع یهودی و مسیحی و... برداشته شده است؟

ثالثاً قرنهاست که اسلامستیزان مسیحی، ادعا میکنند که حضرت محمّد(ص) سخنانش را از روی دست آنها کپی کرده است، ولی دریغ از یک سند معتبر. فقط به افسانه سازیهای مضحک میپردازند و به عنوان مثال میگویند که حضرت محمّد(ص) در سفری که به شام داشته است، پای درس کشیشان مینشسته است!! در پاسخ به این ادعا عرض میکنیم، که اوّلاً این ادعا، یک ادعای دروغین است و هیچ سندی نمیگوید که ایشان پای درس کشیشان مسیحی نشسته باشد، ثانیاً حضرت فقط دو بار سفر به شام داشتند که مرتبه اوّل از میانۀ راه بازگردانده شدند و مرتبۀ دوّم، هم برای تجارت رفتند، آیا در یک سفر تجاری میشد بار علمی 23 سال رسالت را گرفت؟ آیا پیشگوییهای قرآن و سایر معجزات نبوی هم از این کلاسها گرفته شد؟ ثالثاً با فرض واقعیت داشتن این ادعای باطل، ما میدانیم که تمامی انبیاء یهود، بعد از موسی، در دل فرهنگ یهودی و آموزشهای یهودیت بزرگ شدند، و حتی حضرت عیسی(ع) وقتی کودکی بیش نبود، در مجلس درس یهودیان نشسته بود(رجوع کنید به باب دوّم انجیل لوقا). اگر به خاطر حضور در بین پیروان یک دین، و نشستن در مجلس درسشان، پیامبری یک پیامبر خدشه دار شود، که باید پیامبری تمام انبیاء بعد از موسی را باطل اعلام کنند.

رابعاً این سخن مسیحیان، بیشتر بهانه گیری است. اگر اسلام به دین آنها شباهت داشته باشد، میگویند از روی دست آنها کپی کرده ایم، و اگر شباهت نداشته باشد، میگویند که اگر اینها از طرف خداست، چرا در کتاب مقّدس ما نیست! دفاع از یک دین باطل، مثل مسیحیت، باعث میشود پیروان بهانه گیر بشوند!

خامساً این مسیحیت است که باورهای مهم خود را از روی دست بت پرستان برداشته است. دکترین فدا(کفاره) و دکترین تثلیث، باوری است که در بین یهود نبود ولی در بین ادیان شرک بود، و مسیحیان در قرون ابتدایی مسیحیت آنرا از بت پرستان وام گرفتند، که در مباحث آتی به خوبی به این مباحث خواهیم پرداخت.

سادساً ما حتی در عهد جدید مسیحیان میبینیم داستانهای عهد عتیق یهودیان، برای حضرت عیسی(ع) به کار رفته است. در دوم پادشاهان4: 37-27، مادر یک کودک، برای درخواست شفا نزد الیشع میاید، درست مانند مرقس5: 43-22، که پدر یک کودک نزد عیسی میاید:

·         در هر دو داستان فردی تلاش مینماید پدر یا مادر را از زحمت دادن به الیشع و عیسی، دلسرد کند.

·         در هر دو داستان، برای مردم مشخص نیست که کودک مرده است، در حال مرگ است یا خفته است.

·         در هر دو داستان کودک در خانه ای است که در مسافتی تقریباً دور قرار دارد.

·         در هر دو داستان، خبری از خانه میاید و تأیید میکند که کودک مرده است.

·         در هر دو داستان، عیسی و الیشع، به راه خود به سوی خانه ادامه میدهند.

·         در هر دو داستان، پدر یا مادر، پیش از الیشع یا عیسی وارد خانه میشود، پس معجزه گر، موقع وارد شدن به خانه، او را حاضر میبینید.

·         در هر دو داستان الیشع و عیسی با بیرون راندن مردم از خانه، خواستار پوشیدگی قبل از معجزه اشان هستند.

حالا شما، مخاطبین عزیز، این جعل آشکار انجیل مرقس را بنگرید، و ببینید که آیا یک مسیحی، حاضر است بخاطر این جعل دست از ایمان به عهد جدید بردارد؟

نویسندۀ مسیحی:

  تفسیر مبتنی بر بینش دقیق «مونتگمری وات» با توجه به اینکه او به اصالت نبوّت محمد باور دارد کمک زیادی به درک این موارد مینماید: «اهالی مکه با مسیحیان تماسهای زیادی داشتند. آنها با کاروانهای تجارتی به شهرهای مسیحی نشین دمشق و غزه در امپراتوری بیزانس و حبشه و کشور نیمه مسیحی یمن سفر میکردند. تعداد کمی از مسیحیان در مکه ساکن بودند... و احتمال دارد که تعداد از مکیان با آنها بحث دینی داشته اند. علاوه بر آن با توجه به تفسیر آیه 103 از سوره نحل و آیه 4 از سوره فرقان، مکیان محمد را محکوم کردند که ایده های خود را از خارجیانی که در مکه اقامت داشته اند، گرفته است.»

  توضیحات روشنگرانه «مونتگمری وات» ذر این مورد خصوصاً با توجه به اینکه خود وی تجربه نبوتی محمد را اصیل میداند بسیار مفید است: « اهالی مکه با مسیحیان تماسهای زیادی داشتند. آنها با کاروانهای تجارتی به شهرهای مسیحی نشین دمشق و غزه در امپراتوری بیزانس و حبشه و کشور نیمه مسیحی یمن سفر میکردند. تعداد کمی از مسیحیان در مکه ساکن بودند... و احتمال دارد که تعداد از مکیان با آنها بحث دینی داشته اند.».

  به علاوه «وات» در تفسیر آیه 103 از سوره نحل و آیات 4 تا 6، از سوره فرقان که در آنها اهالی مکه، محمد را متهم میکنند که این عقاید را از بیگانگان مشخصی در شهر گرفته، چنین مینویسد:

  در بین مفسرین مسلمان، هیچگونه اتفاق نظری در مورد هویت شخص مذکور وجود ندارد.  اسامی زیادی ذکر شده اند که اکثراً بردگان مسیحی ساکن مکه بوده اند، ولی در این میان، حداقل به یک نفر یهودی اشاره شده است. همانطور که در آیه 4 سورۀ نحل اشاره شده است، احتمالاً بیش از یک نفر دخیل بوده است. نکته قابل توجه این است که قرآن کسب اطلاعات به طریق توسّط شخص محمّد را انکار نمیکند ولی چیزی که روی آن اصرار میورزد این است که هر نوع اطلاعاتی که وی به دست میاورد نمیتوانست جزو قرآن باشد، زیرا فرد خارجی مقیم مکه قادر نبود ایده های خود را به زبان عربی فصیح  بیان کند. از ظاهر امر چنین بر میاید که محمد با کسانی که نسبت به متوسط اهالی مکه، شناخت بیشتری در مورد کتاب مقدّس داشتند صحبت میکرد... اطلاعاتی که وی بدین صورت به دست میاورد، دانشی اکتسابی بود، در حالی که معنی و تفسیر دقیق آن حقایق، از طریق روند معمول وحی به او آشکار میشد.( W. Montgomery Watt, Muhammad’s mecca (Edinburgh:Edinburgh University Press, 1988), 44-45.)

    حتی متفکر برجسته ای چون هیکل ناخودآگاه انگشت بر یکی از منابع احتمالی وحی محمد نهاده و مینویسد: «قوه تخیل عرب ذاتاً بسیار قوی است. وی با نوع زندگی خود در زیر گنبد آسمان، جنب و جوش دائمی در جستجوی چراگاه یا سودای معاش، حالت اجبار به افراطگرایی، مبالغه و حتی دروغگویی که لازمۀ تجارت است، فرصت مناسبی میابد تا تخیلات خود را بپروراند و همواره چه برای خوبی و بدی، و چه برای جنگ یا صلح، آنرا پرورش دهد.»(Haykal, 319)

  سرانجام ضروری است، به واقعه ای اشاره کنیم که در احادیث اسلامی ذکر شده و میتواند در روشن شدن این بحث بسیار مفید واقع شود. یکی از کاتبان محمد در مدینه، عبدالله بن ابی اساره نام داشت. علی دشتی در کتاب «23 سال» این حدیث را به او نسبت میدهد:

  او، چندین بار با رضایت پیغمبر، کلمات پایانی برخی آیات را تغییر داد. برای مثال وقتی پیامبر گفت: «و خدا عزیز و حکیم است»، عبدالله پیشنهاد کرد که بهتر است نوشته شود «علیم و حکیم» و پیغمبر در جواب او گفت ایرادی ندارد و مخالفتی با نظر او ننمود. عبدالله با مشاهده این تغییرات مداوم، با این استدلال که وحی الهی را نمیتوان به القای کاتبی چون من تغییر داد، از اسلام برگشت و سپس به مکه رفت و به قریشیان پیوست.( Ali Dashti, Twenty Three Years (London: George Allen & Unwin,1985), 98.)

  واقعیت پذیرفته شدۀ دیگری در احادیث اهل سنت وجود دارد مبنی بر اینکه چندین آیه از قرآن، به پیشنهاد عمر بن خطاب، یار وفادار محمد مورد جرح و تعدیل قرار گرفت(Dashti, Ibid., 111)

پاسخ:

  به راستی که مسیحیت، با این حملات ناجوانمردانه به اسلام، تنها بطلان خودش را ثابت میکند.

اوّلاً به فرض اینکه مونتگمری وات، اصالت نبوت حضرت محمّد(ص) را قبول داشته باشد، اینکه او چنین احتمالاتی را بدهد، ابداً چیزی را ثابت نمیکند. خب شاهدان یهوه نیز کتاب مقدّس و مسیح بودن حضرت عیسی(ع) و فیض روح القدس را قبول دارند، و تنها فرقشان با مسیحیان دیگر این است که مسیح را خدا نمیدانند. آیا مسیحیان حاضرند بخاطر اینکه این گروه از پیروان مسیح، میگویند مسیح خدا نیست، بپذیرند که مسیح خدا نیست؟ به راستی چرا مسیحیان یپش از اظهار نظر، کمی فکر نمیکنند؟!

ثانیاً مونتگمری وات، هم مثل برخی مسیحیان میانه روی دیگر، معتقد به نوعی مکاشفه برای حضرت محمّد(ص) است و نه پیامبری حقیقی. پس بدون شک نمیشود نظر او را با نظر حقیقی اسلام یکی دانست.

ثالثاً قرآن در آیاتی که در بالا ذکر شده است، فقط به تهمتهای مشرکان قریش اشاره میکند و مفسرین هم اشاره میکنند که آن خارجی که مشرکین میگفتند فلان فرد بود یا فلان شخص بود، که آنها ادعا میکردند او قرآن را به حضرت محمّد(ص) آموزش میداد. این ادعای مشرکین است و هیچ سندی در پس آن نیست. چنانکه قرآن میفرماید اگر این کتاب از نزد فردی غیر از خدا بود دچار اختلافات زیاد میشد(نساء:82)، مگر میشد که یک انسان 23 سال، نظراتی را به اسم خدا مطرح کند، و در این مدّت هیچ تغییری در نگرشش ایجاد نشود؟ هر انسانی خودش واقف است که نظراتش با نظرات چند سال قبل خودش فرق دارد. همچنین، معجزات قرآن، پیشگویی سورۀ روم و... چیزهایی نیستند که یک انسان بتواند به حضرت محمّد(ص) آموزش بدهد.

رابغاً در مورد سخن هیکل، ایشان در اینجا در مورد احتمالات داده شده بحث میکند و خب بعد از ارائۀ احتمالات، ما محال بودن احتمال مورد نظر را نشان میدهیم. البته اگر این نظر هیکل بود، که هیکل دیگر مسلمان نبود، از این گذشته نظر یک نفر، نمیتواند با نظر اصیل اسلام یکی باشد. ولی به هر حال معجزات حضرت محمّد(ص) نشان میدهد که این احتمالات باطل است.

خامساً در مورد کتاب 23 سال و نوشتجات علی دشتی، هر کس این کتاب را بخواند میداند که علی دشتی، کتابی پر از دروغ و بدون سند نوشته است. سخنان علی دشتی، فاقد سندیت است و ارزش اعتماد ندارد.

سادساً حدیثی که از اهل سنت مطرح مینماید را نیز از همین علی دشتی نقل کرده است، که مثل مطلب قبلی که از او نقل کرده است، فاقد هرگونه سندیت میباشد و بیشتر به یک جک شباهت دارد. بعد این نویسندۀ مسیحی، این حدیث جعلی را «یک واقعیت پذیرفته شده» میخواند! البته گویا این واقعیت فقط برای مخالفین اسلام پذیرفته شده است! خدایا تو را شاکریم که مثل این افراد نیستیم.

سابعاً فرمایشات جناب نویسندۀ مسیحی که هر چیزی به نفع نگرش باطل خودش باشد را، "تفسیر مبنی بر بینش دقیق"، "توضیحات روشنگرانه" و "واقعیت پذیرفته شده" میخواند، نشانگر تعصب کور این نویسنده است. اگر اینطور است، بنده هم نگرش منتقدین غربی را که مسیحیت را دینی که زائیدۀ ادیان شرک باستان است، حقیقت محض میدانم.

ثامناً لازمۀ هدایتگری خدا این است که اگر فرد دروغگویی ادعای پیامبری کرد، او را رسوا کند یا اقلاً نگذارد که او در کارش موفق باشد. مثلاً در تاریخ مسیحیت، میبینیم که جناب پولس، که ادعای پیامبری کرد، توسّط رومیان کشته شد. ولی دیدیم که حضرت محمّد(ص) نه تنها موفق شدند، بلکه دینشان بسیار فراگیر شد، و تا اواخر قرن هفدهم میلادی، مسلمانان ابرقدرتهای جهان بودند.

تاسعاً قرآن 1400 سال پیش پاسخ کسانی که در حقانیت این کلام الهی شک دارند را داده است: اگر کوچکترین شکی در الهی بودن قرآن دارید، فقط یک سوره مثل قرآن بیاورید. اگر قرآن از سوی غیر خدا بود، لازمۀ هدایتگری و لطف خدا بود که با فرو فرستادن چیزی بهتر یا حداقل مثل قرآن، حضرت محمّد(ص) را رسوا کند. میبنییم که هنوز هم که هنوز است، سوره ای مثل قرآن نیامده است.

نکتۀ آخر: یادآور میشوم، که تمام ادعاهای نویسندۀ مسیحی، گذشته از پاسخهایی که ما ارائه دادیم، از این جهت غیر قابل پذیرش است، که فقط از روی احتمالات و گمانه زنی، میخواهد حقانیت ادعای نبوت حضرت محمّد(ص) را انکار کند، حال آنکه برای انکار یک چیز، ما نیاز به دلیل قاطع داریم و نه احتمال و خیالات!

اغوای شیطان

 یکی از شبهات همیشگی مسیحیان این است که می گویند از کجا بدانیم پیامبر اسلام توسّط شیطان اغوا نشده است؟ 

 

 

نویسندۀ مسیحی:

  علاوه بر این، محمد گاهی اوقات چیزهایی را به عنوان وحی الهی مطرح میکرد که بعدها آنها را تغییر میداد. این موارد که به آیات شیطانی معروف هستند، شامل نکاتی در مورد دعا به بتها و شفاعت از آنها است(رجوع کنید به فصل 3). مدتی بعد از این واقعه، به محمّد وحی دیگری رسید که آیات مربوط به پرستش بتها را باطل می کرد، و آنچه امروز در آیات 23-21 سورۀ نجم میبینیم، جانشین آن آیات شده است. محمد در توضیح این اتفاق گفت که شیطان او را فریب داده و بدون اینکه وی بداند آن آیات دروغین را به وی قالب کرده است. خدا به پیغمبر گفت: «ای مشرکان، این بتها جز نام هائی که شما و پدرانتان بر آنها نهاده اید، چیزهای دیگری نیستند و خدا هیچ دلیلی بر معبود بودن آنها نازل نفرموده است...»(نجم23؛ رجوع کنید حج51). ولی متأسفانه همیشه امکان فریب خوردن انسان وجود دارد. 

 

پاسخ: 

 

ببینید تعصّب بیجا در باورهای خود، چگونه انسان را وا میدارد تا حتی افسانه ها و داستانهای دروغین را نیز تحریف کند. افسانه ای که در مورد آیات شیطانی آمده و موسوم به غرانیق است، از این قرار است:

   پیامبر بین کفّار نشسته بود و آیاتی که همان لحظه بر او نازل میشد را تلاوت میفرمود، و ناگهان در بین این آیات شیطان در گوش او زمزمه کرد و بعد از نزول آیه های 19 و 20 سورۀ نجم «أَ فَرَءَیْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى‏ وَ مَنَوةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى‏»(= به من خبر دهید آیا بتهاى «لات» و «عزّى» و «منات» که سوّمین آنهاست؟!)، آیات خود را به این شرح خواند:«تلک الغرانیق العلی. فسوف شفاعتهنّ لترجی(یا تترجی)»(=آنها پرندگان بلندپروازند و شاید به شفاعت آنها امید باشد) و کفّار که دیدند از بتهای سه گانۀ آنها به نیکی یاد شده است، به سجده افتادند. بعد از آن ماجرا وحی بر حضرت محمّد(ص) نازل شد و آیات شیطان را آشکار کرد و پیامبر اعلام نمود که این دو آیه که به شفاعت بتها امید داده است، باطل و از سوی شیطان هستند.

  این افسانه توسّط طبری و برخی مورّخین اسلامی نوشته شده است. پیش از اینکه افسانه بودن این داستان را آشکار سازم، باید یادآور شوم که اساساً از دید یک مسیحی اینکه شیطان سراغ پیامبری برود و به جای خدا به او فرمانی بدهد و او نیز آن کار را انجام بدهد، هیچ ایرادی نمیتواند داشته باشد، مگر اینکه آن مسیحی به کتاب مقدّس خودش کافر باشد، زیرا کتاب مقدّس به خوبی نشان میدهد که داود تحت امر شیطان قرار گرفت:

  «و شیطان به ضد اسرائیل برخاسته، داود را اغوا نمود که اسرائیل را بشمارد و داود به یوآب و سروران قوم گفت: "بروید و عدد اسرائیل را از بئرشبع تا دان گرفته، نزد من بیاورید تا آن را بدانم."»(اول تواریخ21: 2-1)

  امّا جالب اینجاست هنوز بعد از چند هزار سال معلوم نیست کسی که داود را واداشت تا مردان بنی اسرائیل را بشمارد، خدا بود یا شیطان بود، چرا که کتاب مقدّسشان در جای دیگر می فرماید:

«و خشم خداوند بار دیگر بر اسرائیل افروخته شد. پس داود را برایشان برانگیزانیده، گفت: برو واسرائیل و یهودا را بشمار. و پادشاه به سردار لشکر خود یوآب که همراهش بود، گفت: الآن در تمامی اسباط اسرائیل از دان تا بئرشبع گردش کرده، قوم را بشمار با عدد قوم رابدانم.»(دوّم سموئیل24: 2-1)

  پس اگر افسانۀ آیات شیطانی قرآن حقیقت میداشت هم باز این برتری را داشت که در نهایت مشخص شد که آن آیات از سوی شیطان بوده و ربطی به خدا ندارد ولی گویا خدای کتاب مقدّس یادش رفته است و تکلیف خودش را با این دستور مشخص نکرده است و در یکجا فرموده شیطان بود که این دستور را داد و در جای دیگر فرموده خودم بودم که گفتم برو و بشمار!!

امّا بطلان داستان غرانیق هم، اظهر من الشّمس است و دلایل بسیار خوبی در ردّ این داستان وجود دارد: 

 

اوّلاً دانشمند مصری، عبده، میگوید غرانیق که در این داستان به بتهای قریش نسبت داده شده است، هرگز در لغت و اشعار عرب، دربارۀ خدایان به کار گرفته نشده است. مشخص است که سازندۀ این داستان حتی از ادبیات عادی عربی نیز خبر نداشت است، در حالی که قرآن یک متن عالی ادبی است. 

 

ثانیاً این دو آیۀ منصوب به شیطان با آیات پیشین و پسین سورۀ نجم، به لحاظ سجع و وزن ناسازگار هستند، و مشخص است که بعدها توسّط فردی ناآشنا ساخته شده اند. 

 

ثالثاً همین سورۀ نجم در آیاتی پیش از این میفرماید که هر آنچه پیامبر میفرماید وحی است که نازل شده است(نجم:4-3). همچنین قرآن میفرماید که خدایی که ذکر را نازل میکند، خودش نیز از آن دفاع میکند(حجر:9) و نیز قرآن میفرماید که خدا القائات شیطان را از بین میبرد و آیات خود را استحکام میبخشد(حج:52) حال باید دید نظر طبری در مورد پیامبر دقیقتر است یا قرآن، قرآن یک سند بسیار دسته اوّل است که در زمان خود پیامبر نقل و چند سال بعد نیز مکتوب گردید، ولی اوّلین کتابهای تاریخی در مورد پیامبر با فاصلۀ حدود یک و نیم قرن نوشته شده اند، که طبری خود دو قرن بعد از رحلت پیامبر به دنیا آمده است. البته لازم به ذکر است که طبری چنانکه در کتاب تاریخ خود نیز میگوید برایش فقط نقل داستان مهم است و به راست و دروغ بودن داستان اهمیت نمیدهد. سایر مورخین هم به همین شکل عمل کرده و میکنند. 

 

رابعاً این داستان از سوی علمای اسلام، ضعیف السّند شناخته شده است و علمای حدیث آن را مورد طعن قرار داده اند. سیّد قطب به نقل از محدّث معروف، ابوبکر بزاز میگوید که هیچکس این داستان را با سند متّصل به پیامبر نقل نکرده است. این داستان هم مثل صداها داستان اسرائیلیاتی دیگر، توسّط دشمنانی که منافقانه به ظاهر اسلام را پذیرفتند، ساخته و در جامعه نشر یافت. 

 

خامساً اگر کسی خیال میکند که هر حدیثی و هر داستانی در کتابهای تاریخی آمده است، را باید باور کند، پس باید این حدیث را نیز باور کند که پیامبر فرمود کسانی که بر من دروغ میبندند زیاد شده اند(اصول کافی، ج1، ص62. باب اختلاف حدیث، حدیث اوّل). در بخشی از این حدیث حضرت علی(ع) میفرمایند: «در زمان پیغمبر(ص) مردم بر حضرتش دروغ بستند تا آنکه میان مردم به سخرانى ایستاد و فرمود: "اى مردم همانا دروغ بندان بر من زیاد شده‏اند هر که عمدا بمن دروغ بندد باید جاى نشستن خود را دوزخ داند."»، پس به هر حال باید بپذیریم که روایات جعلی بسیارند و تا وقتی که وثاقت این داستان ثابت نشود، نباید آنرا باور کرد. مشکل این است که بسیاری از تاریخ نویسان و سیره نگاران به این مسئله دقّت نکرده اند و هر چه شنیده اند را در کتابهایشان آورده اند. 

 

سادساً مبارزۀ پیامبر(ص) با کفّار بر سر همین مقام شفاعت بود، وگرنه آنها هم میدانستند که بتها خالق نیستند و الله را که خدایی در آسمان بود، خالق میشناختند، و میگفتند این بتها نزد او مقام شفاعت دارند. حال اگر نظر دشمنان اسلام را درست فرض کنیم و بگوییم حضرت محمد(ص) پیامبر واقعی نبوده است و شیطان هم این داستان را نیاورده است و فقط او تغییر موضع داده و بعد پشیمان شده است، باز هم این داستان نمیتواند منطقی باشد: اگر حضرت محمّد(ص) یک چنین حرفی را بزند، از دو حال خارج نیست: یا دچار سهو شده است یا در برابر کفّار مقاومتش در هم شکسته است و خواسته در برابرشان کوتاه بیاید و بعد پشیمان شده است. حالت اوّل وقتی معنی دارد که او به طور عادی سخن بگوید و نه وقتی که دارد متنی ادبی را میخواند و به شکلی مسجّع حرف میزند که در این حال دقّت فراوان لازم است و دچار سهو شدن یک حادثۀ محال است. حالت دوّم هم باطل است زیرا اگر حضرت محمّد(ص) میخواست کوتاه بیاید وقتی کوتاه میامد که به او وعدۀ پول و مقام دادند و اگر کوتاه میامد، دیگر بعد از آن دوباره سخن پیشینش را تکرار نمیکرد.

  پس به عنوان جمعبندی این شبهه، اوّلاً اگر رخ داده باشد، از دید یک مسیحی نمیتواند ایرادی برای پیامبری حضرت محمّد(ص) باشد، و ثانیاً اساساً وقوع آن اثبات نشده است. 

 

 

 نویسندۀ مسیحی:

  مسلمانان خود اعتقاد دارند که هر ادعای وحی که مخالف قرآن باشد، چیزی جز فریب نیست. با توجه به این باور، طرح این سؤال منطقی است که چرا مسلمانان این امکان را جدی نگرفته اند که اولین احساس محمّد، یعنی اغوا شدن و فریب خوردن توسّط شیطان، بیشتر از هر تفسیر دیگری صحیح و ممکن باشد. آنها به روشنی اذعان میکنند که شیطان موجودی واقعی و در ضمن اغواگری بزرگ است! پس چرا منکر این امکان هستند که شیطان، محمّد را فریب داده باشد، همانطور که خود او در ابتدا چنین فکر میکرد؟ 

 

پاسخ:

  سخنان نویسندۀ شبهه ساز مسیحی، وقتی به اینجا میرسد، دیگر شبیه به یاوه گویی کسی میشود که مقدار زیادی مشروبات الکلی مصرف کرده است و خودش هم نمیفهمد چه میگوید. او میگوید ما از آنجایی که میگوییم که هر ادعای وحیی مخالف قرآن فریب است، باید از خود بپرسیم از کجا معلوم است که پیامبرمان توسّط شیطان فریب نخورده است!!!

در پاسخ به این اباطیل ما نیز عرض میکنیم: 

 

اوّلاً داستان شکّ پیامبر ما به اینکه فریب شیطان را خورده است، دروغ است ولی اگر چنین شکی رخ داده باشد، از دید یک مسیحی ایرادی ندارد، زیرا طبق کتاب مقدّس خودشان، حضرت یحیی، همان ایلیا یا الیاس موعود بود، ولی خودش خبر نداشت(یوحنا1: 27-19) همچنین چنانکه نویسنده هم در بخش بشارتها اشاره کرد، حضرت یحیی طبق انجیل در مورد حضرت مسیح دچار شک و تردید شده بود، آن هم بعد از اینکه اطمینان حاصل کرده بود که او خود مسیح است!! به نوشتجات پیشین خود او در بحث پیرامون بشارت متی11:3 نگاهی بیندازید: "یحیی وقتی عیسی را تعمید میداد به خوبی میدانست که او مسیح است زیرا گفت «اینک بره خداوند که گناه جهان را برمیدارد»(یوحنا29:1) و او هم مانند انبوه مردم «روح خدا» را دید که بر عیسی آمد و «صدایی از آسمان» شنید که میگفت: «این است پسر حبیب من که از او خوشنودم»(متی17:3). چندی بعد که یحیی دچار تردید شد و از عیسی پرسید «آیا تو همان مسیح موعود هستی؟» مسیح فوراً با معجزات خود پاسخ او را داد و او را مطمئن ساخت(متی11: 5-3) که او همان مسیح موعود اشعیای نبی است(اشعیا35: 6-5؛ 3:40)" حال نویسندۀ مسیحی، چرا خودش منکر این امکان است که شکّی که یحیی در مورد حضرت عیسی(ع) کرده بود، درست باشد؟ به قول خودش این شکها با چند معجزه برطرف شد، خب به همین شکل با چند معجزه و آیت الهی شک ما هم برطرف میشود. فراموش نکنیم که صابئین مندایی معتقدند که حضرت عیسی(ع) ابتدا مرید حضرت یحیی(ع) بود، سپس بر او عاصی شده، گمراه شد! نویسندۀ مسیحی، چرا در صحت سخن صابئیان اندیشه نمیکند!! چرا شک را فقط بر پیامبر بزرگوار اسلام روا میداند؟ وای از این تعصب که اینگونه چشم انسانها را کور میکند. 

 

ثانیاً چرا این فرد مسیحی این سؤال را از خودش نمیپرسد؟ او از کجا میداند که نخستین نویسندۀ کتاب مقدّسش، یعنی حضرت موسی(ع)، توسّط شیطان اغوا نشد و سپس کسان دیگری هم که بعد از او آمدند و ادعای پیامبری کردند، نیز توسّط شیطان فریب نخورده اند؟ از کجا میداند که حضرت عیسی(ع)، موجودی شیطانزده نیست؟ هر پاسخی که به این سؤال دارند، ما نیز در مورد حضرت محمّد(ص) میدهیم. مسیحیان چگونه پیامبری پیامبرانشان را ثابت میکنند؟ ما نیز از همان راه ثابت میکنیم که حضرت محمّد(ص) پیامبر خداست. البته من ایمان دارم به پیامبری حضرت موسی(ع) و انبیاء دیگر تا حضرت عیسی(ع) و حضرت پطرس(ع) را نیز نایب و وصی حضرت عیسی(ع) میدانم، ولی این کتاب مقدّس مسیحیان که اعمال شیطانی را به پیامبران خدا نسبت میدهد، چگونه میخواهد بگوید که این کسانی که اینگونه در زندگی روزمرّه فریب شیطان را میخوردند، در نقل پیام خدا، فریب شیطان را نخورده اند؟ طبق کتاب مقدّس داود با دیدن یک زن زیبا که شوهر هم دارد، با او زنا میکند و بعد برای رسیدن به او، شوهرش را نیز در محلی از جنگ میفرستد که حتماً کشته شود(دوّم سموئیل،باب11) همین کتاب مقدّس است که میگوید سلیمان نبی، تحت تأثیر زنانش بت پرست شد(اوّل پادشاهان11: 8-4) و دل سلیمان و پدرش داود، به طور کامل با خدا نبود(اوّل پادشاهان4:11) و پطرس که به قول انجیل کلید آسمانها به او داده شده است، از سوی مسیح شیطانی خوانده میشود که حتی مسیح هم میترسد که پطرس فریبش بدهد(متی16: 23-22)و البته این قطره ای از دریای نسبتهای کتاب مقدّس است به پیامبران و اولیایی که ادعای از سوی خدا آمدن را دارند. دوستان مسیحی میگویند این گناهان که نوشته شده است، نشانگر صادقانه بودن مطالب کتاب مقدّس است(!!!)، ما در پاسخ میگوییم، برعکس نشانگر این است که یا کسانی که در کتاب مقدّس پیامبر خوانده شده اند موجوداتی تحت امر شیطان بوده اند و لیاقت پیامبری را نداشته اند، یا اینکه عاملی شیطانی در کتاب مقدّس وجود دارد، که میخواهد پیامبران خدا را تحقیر کند. ما انسانهای بسیاری را در تاریخ اسلام و مسیحیت و یهودیت داریم که برای اینکه بت نپرستند، زیر شدیدترین شکنجه ها، به شهادت رسیدند، ولی در مقابل میبینیم که یک پیامبر، آنهم پیامبری چون سلیمان، طبق کتاب مقدّس، تحت تأثیر زنانش به پرستش بتها روی میاورد(اوّل پادشاهان4:11). انسانهای زیادی هستند که با دیدن یک زن، مشتاق زنا با او نمی شوند، ولی چنانکه گفتیم داود چنان کرد و ... 

   اتفاقاً در کتاب مقدّس مسیحیان، ردّ پای شیطان چنان آشکار است که انکار آن، مثل انکار خورشید در ظهر یک روز گرم آفتابی است: در کتاب مقدّس مسیحیان، شیطان، خدای این جهان خوانده میشود(دوّم قرنطیان4:4) و نیز کاری که به شیطان نسبت داده شده است(اوّل تواریخ1:21)، عیناً به خدا نسبت داده میشود(دوّم سموئیل1:24) و باز میبینیم که ابلیس صاحب قدرت موت است(عبرانیان14:2)، یعنی جانی که خدا داده است، را شیطان میتواند بگیرد! و مقام ابلیس آنقدر بالاست که عیسی(ع) را مورد آزمایش و تجربه قرار میدهد(متی،باب4)و... پس بهتر است، مسیحیان به کتاب خودشان نگاه کنند، و اگر شک را درست میدانند، به پیامبران و کتاب مقدّس خودشان بنگرند.

  به راستی چرا مسیحیان نمبینند که دو باور بزرگ دینیشان، یعنی تثلیث و فدا، در دین یهود موجود نبوده است ولی در ادیان بت پرستی صدر مسیحیت، موجود بوده است، و آیا شک نمیکنند که این باورهای باطل را که در بحثهای بعدی در موردشان سخن خواهیم گفت، از مشرکین قرن اوّل میلادی گرفته باشند؟  

 

در زرتشتیت نیز، اهریمن مقام قائمی دارد، و در بخشهایی از اوستا، آفریننده و خدا دانسته شده است، که زرتشتیان تلاشهای فراوان و نافرجامی در ردّ آنها دارند، که فعلاً وارد آن بحث نمیشویم. 

 

  در واقع، شیطان در اسلام، نازلترین مقام را دارد و هرگز خدا خوانده نشده است، و این از برتری اسلام است، و نشانگر عدم نفوذ شیطان در آن.

 

ثالثاً طبق کتاب مقدّس خودشان، حضرت عیسی(ع) میفرماید، شیطان اگر در برابر خودش قیام کند، نابود میگردد(مرقس26:3)، ترجمۀ هزارۀ نو در ترجمۀ این آیه چنین میگوید: «شیطان نیز اگر بر ضد خود قیام کند و تجزیه شود، ممکن نیست دوام آورد، بلکه پایانش فرارسیده است.» پس شیطان نمیتواند با خودش مقابله کند. از سوی دیگر، قرآن کتابی ضدّشیطان است و هر کس متن قرآن را بخواند این امر بر او آشکار میشود: قرآن مردم و مؤمنین را از پیروی کردن از شیطان منع میکند و او را دشمن آشکار مردم و مؤمنین میخواند(بقره:168و208؛ انعام:142)، و نیز شیطان باعث آسیب به انسانها میشود(بقره:268و275)، و همچنین شیطان را همنشین بد میداند(نساء:3) و مؤمنین را از عمل شیطان منع میکند(مائده:90) و بنی آدم را از فریبکاری شیطان بر حذر میفرماید(اعراف:27) و میفرماید هرگاه وسوسۀ شیطان به تو برسد به خدا پناه ببر(اعراف:200؛ فصلت:36) و پرهیزگاران را کسانی میداند که وقتی دچار وسوسۀ شیطان میشوند به خدا پناه میبرند(اعراف:201) و خدای قرآن کسی است که پلیدی شیطان را از ما دور میسازد(انفال:11) و فرمان میدهد که وقتی میخواهیم قرآن را بخوانیم از شرّ شیطان به خدا پناه ببریم(نحل:98) و شیطان را در برابر رحمان]که از نامهای خدا در قرآن است[، عصیانگر میخواند(مریم:44) و قرآن بارها او را دشمن آشکار ما دانسته است(بقره168و208؛ انعام142؛ اعراف:22؛ یس:60؛ زخرف:62) و خدای قرآن کسی است که شیطان را از درگاه خود رانده است(اعراف:13؛ حجر:34؛ ص:77) و... لذا قرآن کتابی ضدّشیطان است، و با توجّه به آیۀ 26 از باب3 از انجیل مرقس، یک مسیحی نمیتواند ادعا کند که این کتاب از سوی شیطان است، زیرا شیطان نمیتواند با خودش مقابله کند. 

 

رابعاً ما با دو مقدّمه میفهمیم که قرآن، از سوی شیطان نیست و پیامبر ما توسّط شیطان اغوا نگشته است. مقدّمۀ اوّل معجزات قرآنی و نبوی است، که در بحثهای بعدی به خوبی پیرامون آنها بحث خواهیم کرد و مقدّمۀ دوّم این است که اگر یک معجزه شیطانی باشد، لازمۀ هدایتگری خدا این است که باطل بودن آن را به شکلی به ما نشان بدهد، برای مثال فرد دیگری را برساند تا به ما چیزی شبیه به آن معجزه نشان بدهد و مشخص شود که این معجزه از سوی خدا نبوده و افراد دیگر هم میتوانند آنرا بیاورند، یا اینکه چیزی بالاتر از آن را با یک پیامبر حقیقی به ما نشان بدهد و... در مورد حضرت محمد(ص)، آن حضرت معجزاتی را به مردم نشان دادند که کسی نه مثل آن را آورد و نه بهتر از آن را، که بزرگترین این معجزات، معجزۀ زنده یعنی قرآن بود که همکنون در دست ماست. پس ما باید بپذیریم که از سوی پیامبر اسلام(ص) معجزاتی به ما رسیده است و خدا نیز آنها را با پیامبری دیگر و یا با فردی عادی، برای ما انکار نفرموده است، پس نظر به اینکه اگر این دین، عامل گمراهی بود، خدا باید به شکلی ما را هدایت میکرد، ما دلیل کافی داریم که بپذیریم که این دین و پیامبر این دین، حضرت محمّد مصطفی(ص) از سوی شیطان نیست.

  البته ممکن است گفته شود خدا در مورد بهائیت هم پیامبری نفرستاد و کسی مثل آنها نیاورد، در این مورد عرض میکنیم که اولاً در مورد بهائیت اساساً اعجازی در کار نیست که بخواهد مثل آن بیاید، بلکه پیامبر این گروه، جناب آقای حسینعلی نوری، ملقّب به بهاءالله، چنان از حمایت خدا ناامید بودند که به سفارت روسیه پناهنده شدند، و امام دوازدهمشان، جناب آقای علی محمد شیرازی، ملقّب به باب، در یک مناظرۀ علمی با علمای شیعه و شیخیه شکست خوردند و توبه نامه نیز امضا کردند که در موزۀ مجلس شورای اسلامی ایران، موجود است، ثانیاً خدا با یک پیامبر ادعای پیامبری این آقایان را رد فرمود و آن پیامبر حضرت محمّد(ص) بودند که آشکارا بر ختم نبوّت صحه گذاشتند و فرمودند بعد از ایشان پیامبری نمی آید، چنانکه به حضرت علی(ع) فرمودند: «آیا دوست نداری که برای من به منزلۀ هارون برای موسی باشی، به جز در اینکه بعد از من پیامبری نمیاید(ولی بعد از موسی پیامبرانی آمدند)»(بحار الانوار، ج21، ص207)؛ فقط سخن ایشان نبود که خود قرآن نیز در احزاب:40 ایشان را «خاتم النبیین» خوانده است، پس آمدن پیامبری بعد از حضرت محمّد(ص) را باید منتفی دانست، چه حضرت محمّد(ص) نیز اشاره به آمدن ایشان نکردند، ولی حضرت عیسی(ع) از آمدن مدافعی دیگر(یوحنا16:14) و حضرت موسی(ع) از آمدن پیامبری چون خود(تثنیه18:18)، خبر دادند، که این اخبار بر حضرت محمّد(ص) انطباق دارد.

 

پس آشکار و هویدا شد که حضرت محمّد(ص) ممکن نیست، از سوی شیطان اغوا شده باشد.

وقفه در وحی

نویسندۀ مسیحی:

  همچنین وقفه ای که در رسیدن این به اصطلاح وحی الهی پیش آمد بدین صورت بود که بعد از تردیدی که در دل محمد به وجود آمد، مدتی طولانی سکوت بدون وحی بود که طبق برخی روایات اسلامی، حدود سه سال به طول انجامید. در طول این مدت محمد با این احساس که خدا او را فراموش کرده دچار افسردگی عمیقی شد و حتی به فکر خودکشی افتاد. این شرایط که در زندگی پیامبران پیشین بی سابقه بوده، بسیاری را به تردید در صحت ادعای محمد مبنی بر دعوت الهی او انداخته است.

پاسخ:

  نویسندۀ مسیحی باز هم به افسانه گویی میپردازد و میگوید حضرت محمّد(ص) بخاطر شکّی که در حقانیت وحی داشت، دچار انقطاع وحی شده بود و به همین خاطر دچار افسردگی شده بود، که در این مورد نویسنده به شدّت دچار دروغگویی شده است.

  از نظر دیدگاه تفسیری شیعه، انقطاع وحى در خصوص رسول اعظم(ص) وجود نداشته است. داستان قطع وحی ونگرانی حضرت، جزء افسانه های واهی است که متاسفانه در متون روایی اهل سنت وارد شده ودست آویز برخی مغرضان قرار گرفته است، البته چنانکه خواهید دید، نویسندۀ مسیحی سخنان اهل سنّت را نیز به شکل تحریف شده، به عنوان نظر قطعی اسلام طرح کرده است .

  اگر انقطاع وحى در آغاز رسالت اگر حقیقتى داشته باشد، جز نزول تدریجى قرآن چیز دیگرى نیست. اصولا مشیت الهى بر این تعلق گرفته است که وحى خود را روى مصالحى تدریجا بفرستد. چون در آغاز وحى که اول کار بود، وحى الهى پیاپى نرسید، از سوی اهل سنّت، به صورت انقطاع وحى، تلقى گردید. هرگز نه انقطاع وحى بود و نه مسئله ای دیگر؛ اما در هر حال در گوشه و کنار تفاسیر و منابع روایی اشاره هایی به قطع موقتی وحی شده است؛ برخی از این موارد عبارتند از :

1. یهود، از پیامبر درباره سه موضوع (روح، سرگذشت اصحاب کهف و ذوالقرنین( سئوال کردند. پیامبر بدون این که «انشاءالله»(=اگر خدا بخواهد) بگوید، گفت: فردا پاسخ سؤال هاى شما را مى‏گویم. از این جهت، وحى الهى قطع گردید. مشرکان از ‏تأخیر خوشحال شدند و گفتند که خدا از او دست برداشته است. براى ابطال این اندیشه باطل، سوره «و الضحى» نازل گردید.( روح المعانى، ج 30، ص157، سیره حلبى، ج 1، ص349 ـ 350 .)

 2ـ زیر سریر پیامبر، بچه سگى مرده بود، و کسى متوجه نبود. هنگامى که پیامبر بیرون رفت، «خوله»، خانه را جارو کرد و آن را بیرون انداخت. در این موقع، فرشته وحى، سوره «والضحى» را آورد. وقتى پیامبر از تأخیر وحى پرسید گفت: «إنا لا ندخل بیتا فیه کلب؛ به خانه‏اى که سگ در آن باشد، وارد نمى‏شویم».(تفسیر قرطبى، ج10، ص 83 ـ 71، سیره حلبى، ج1، ص 349.)

3ـ مسلمانان از تأخیر وحى پرسیدند، پیامبر گفت: چگونه وحى بیاید، در حالى که ناخن و شوارب(موهای بلند پشت لب) خود را نمى‏گیرید؟( همان سند بالا)

4ـ عثمان مقدارى انگور و یا رطب براى پیامبر به عنوان هدیه فرستاد. سائل در خانه پیامبر آمد و پیامبر آن را به او بخشید. عثمان همان را از سائل خرید و باز براى پیامبر فرستاد. باز سائل در خانه پیامبر رفت و این کار سه بار تکرار شد. سرانجام، پیامبر از روى لطف گفت: تو سائلى یا تاجر؟ سائل از گفتار پیامبر ناراحت شد و براى همین جهت وحى تأخیر افتاد. (تفسیر روح المعانى، ج30، ص157.)

5ـ پیامبر از تأخیر وحى پرسید، جبرئیل گفت : اختیارى از خود ندارم. ( ابو الفتوح، ج12، ص108.)

  پس آنچه اسناد تاریخی در این مورد میگوید، هرگز ادعای شک کردن پیامبر را در بر ندارد و معلوم نیست، دوستان مسیحی این اوهام را از کجا آورده اند. امّا برویم سراغ مدّت این به اصطلاح انقطاع وحی که اهل سنّت میگویند:

  در خصوص زمان حبس وحی یا انقطاع وحی هم زمان های متفاوتی نقل شده، مثلاً در تفاسیر گوناگون، اقوال زیر به چشم مى‏خورد: 4 روز، 12 روز، 15 روز، 19 روز، 25 روز، 40 روز حتی حدود دو سال یا دو سال و نیم؛ اما در هیچ تفسیر یا تاریخی قطع سه سال دیده نشده است (امتاع الاسماع، ص 14) پس باز هم نویسندۀ مسیحی دروغ گفته است و در واقع اسناد اهل سنّت آنقدر در این مورد متناقض سخن میگویند که نمیتوان زمان این انقطاع را تشخیص داد، ولی این زمان هر چه بود، آنچه که مسیحیان دروغگو ادعا میکنند، نبوده است. به نگر من اگر مسیحیت، حرف حقّی برای زدن داشت، تا بدین حد متوسّل به دروغ و دغلکاری نمیشد.

  در سراسر قرآن، سخنى از انقطاع وحى به میان نیامده، حتى اشاره‏اى هم به آن نشده است. تنها در سوره «ضحی» آیه ای وجود دارد که برخی آن را مرتبط با قطع وحی دانسته اند؛ خداوند در این سوره خطاب به نبی اکرم می فرماید : «ما ودعک ربک و ما قلى(سوره ضحی، آیه 3)؛ خدایت تو را ترک نگفته و دشمن نگرفته است»؛ از آن جا که این سوره در آغاز بعثت نازل شده ، برخی آن را دلیلی بر حبس وحی در آغاز بعثت دانسته اند و داستان هایی از قطع وحی و نگرانی حضرت محمّد(ص) و تردید خدیجه علیها السلام ساخته اند؛ دقّت کنید که اگر هم این داستانها درست باشد، تردید از سوی حضرت خدیجه(س) بوده و نه از سوی حضرت محمّد(ص)، ضمن اینکه ماجرا بعد از این فاصله افتادن در نزول وحی بوده است و نه قبل از آن.

  البته این مسئله که این داستانها بدان اشاره کرده اند، به هیچ وجه ریشه تاریخی درستی ندارد، اما تاریخ نگارانی مانند طبرى که تاریخ او از افسانه‏هاى اسرائیلى و مسیحى پیراسته نیست، «انقطاع وحى» را عنوان کرده اند؛ طبری در خصوص آن می نویسد که پیامبر گرامى، پس از دیدن آن فرشته و شنیدن نخستین آیات قرآن، در انتظار نزول پیام دیگرى از جانب خدا به سر مى‏برد، ولى دیگر نه از آن فرشته زیبا، خبرى بود و نه آن سروش غیبى را بار دیگر شنید. «هنگامى که دنباله وحى قطع گردید... «خدیجه» ... مضطرب گشت و به او گفت: گمان مى‏کنم‏ خدا با تو قطع رابطه کرده است! او پس از شنیدن این جمله، به جایگاه دائمى(کوه حرا) متوجه شد. در این اثنا وحى آسمانى دو مرتبه فرا رسید و او را با آیات سورۀ ضحی مخاطب ساخت و نزول این آیات، مسرت و شادى فوق العاده‏اى در روح او ایجاد کرد و فهمید که آنچه درباره آن حضرت مى‏گفتند، همه بى‏پایه بوده است ».(تفسیر طبرى، ج3، ص252.) با دقت در متون تاریخی و تفسیری وجزییات همین نقل به درستی می توان بی ارزش بودن چنین نقلی را به دست آورد؛ زیرا : اگر چنان که توسّط طبری نقل شده ،پس از حادثۀ غار حرا و نزول چند آیه از سوره «علق»، وحى منقطع گردید، تا این که سوره «والضحى» نازل گردید، باید سوره «والضحى» از نظر تاریخ نزول، دومین سوره قرآن باشد، در صورتى که از نظر تاریخ نزول، یازدهمین سوره قرآن.(تاریخ القرآن، زنجانى، ص58) فهرست سوره‏هاى قرآن، تا نزول سوره والضحى به قرار زیر است: علق، قلم، مزمل، مدثر، تبت، تکویر، انشراح، والعصر، والفجر، والضحى. در این میان، هرچند یعقوبى در تاریخ خود سوره والضحى را سومین سوره از نظر تاریخ نزول مى‏داند(تاریخ یعقوبى، ج2، ص33)؛ اما همین نظر نیز با این نقل تطبیق نمى‏کند، زیرا باز هم باید بین سورۀ علق و سورۀ ضحی یک سوره نازل شده باشد.

  در هر حال به این دلایل و دلایل گوناگون دیگر قطع طولانی مدت وحی و تردید حضرت به هیچ وجه قابل قبول نیست؛ با توجه به شیوه نزول قرآن، هرگز نباید انتظار داشت که هر روز و هر ساعت، جبرئیل با پیامبر در حال تماس باشد و آیه‏اى نازل گردد، بلکه به خاطر اسرارى که در نزول تدریجى قرآن است و محققان اسلامى به شرح اسرار آن پرداخته‏اند، قرآن در فواصل مختلفى طبق احتیاجات و نیازها، بر اساس سؤال ها و ضرورت ها، نازل گردیده است.

  انقطاع وحى در کار نبوده است، بلکه علتى براى نزول فورى وحى در کار نبود. اتفاقا قرآن کریم از روز نخست اعلام مى‏کند که مشیت الهى بر این تعلق گرفته است که قرآن را تدریجا نازل کند: «و قرآنا فرقناه لتقرأه على الناس على مکث(سوره اسراء، آیه 106)؛ قرآن را به تدریج فرو فرستادیم که آن را آرام و با تأنى براى مردم بخوانى.» قرآن در جاى دیگر پرده از روى راز نزول تدریجى قرآن برداشته : «و قال الذین کفروا لو لا نزل علیه القرآن جملة واحدة کذلک لنثبت به فؤادک و رتلناه ترتیلا»(سوره فرقان، آیه 32)؛ افراد کافر گفتند :چرا قرآن یک جا نازل نمى‏گردد، ولى چنین نازل کردیم تا قلب تو را استوار سازیم و به او نظم خاصى بخشیدیم».

  در مورد اینکه نویسنده میگوید پیامبر در اثر انقطاع وحی، قصد خودکشی داشته اند، از جانب اهل سنت روایات جعلی و مضحکی ساخته شده است که در همین رابطه و در مدح عمر، در منابع روایی آن  ها وارد شده است؛ به عنوان مثال در  صحیح بخارى کتاب التعبیر صفحه 2982 کتاب الانبیاء 3392 کتاب التفسیر 4953، بیان شده که پیامبر هر زمان که آمدن وحى برایشان به تأخیر مى افتاد؛ یا قصد خودکشى مى کرد، و کراراً مى خواست خود را از فراز قلّه پرت کند و یا در نبوت خود به شک افتاده و گمان مى کرد که وحى به خانه عمر بن الخطاب(رضی الله عنه) انتقال یافته و او از این پس پیامبر شده استاین دو روایت در منابع اهل سنت به رسول خدا نسبت داده شده : «ما أبطأ عنی جبرئیل إلاّ ظننتُ أنه بعث الى عمر» یا «ما احتبس عنی الوحی قط إلا ظننته قد نزل على آل الخطاب!» یعنی هیچ گاه جبرئیل با تاخیر نیامد مگر آن که گمان کردم که بر عمر فرستاده شد؛ و هیچ گاه قطع موقتا قطع نشد مگر آن که گمان کردم بر خاندان خطاب (خاندان عمر) نازل شد ! (الارشاد،ص 319 ؛شرح نهج البلاغه ،ج12،ص 178( ولی نباید فراموش کرد که طبق تمام اسناد، مسلمان شدن عمر بن خطاب، پس از مسلمان شدن حمزه(ره) و شروع هجرت مسلمانان به حبشه بود، یعنی چندین سال بعد از بعثت و این ماجرای خنده آور که فقط اسناد اهل سنّت بدان اشاره میکند، نمیتواند با قطع وحی در ابتدای بعثت ارتباطی داشته باشد، آیا ممکن بود وحی از حضرت محمّد(ص) به یک کافر مشرک که طبق تواریخ وقتی شنید حمزه(ره)، ابوسفیان را بخاطر توهین به پیامبر، زخمی کرده است، قصد کشتن پیامبر را نمود، منتقل شود؟ از این گذشته، پیامبر یاران بسیار نزدیکتر والاتری چون علی(ع) داشت که از ابتدا مسلمان شده و فداکاریها نموده بودند و اگر میخواست ترسی داشته باشد که خدا وحی را به دیگری بدهد، باید چنین ترسی را در مورد علی(ع) و امثال او میداشت، نه در مورد فردی چون عمر بن خطاب که تا سالها ایمان نیاورد و حتی پیش از مسلمان شدن قصد جان پیامبر را نیز نمود. ضمن اینکه این داستانها چنانکه از ظاهرشان هم پیداست میخواهند مقام عمر بن خطاب را بالا ببرند و بگویند پیامبر(ص) نگران بودند که عمر جانشین او در پیامبری شود!!

 به هر حال راویان حدیث اهل سنّت از دیدگاه علم رجال شیعه، تضعیف شده اند و احادیثی که از آنها نقل میشود، برای ما شیعیان قابل قبول نیست.

  پس به عنوان جمعبندی، باید بگوییم: در اسناد شیعه هیچ اشاره ای به قطع وحی نشده است، و در اسناد اهل سنّت هم اگر چنین اشاره ای شده است، اولاً منظور از انقطاع وحی، نزول تدریجی وحی، بوده است، ثانیاً این انقطاع بخاطر شک کردن پیامبر در اصل الهی بودن وحی نبوده است، ثالثاً مدّت آن در هیچیک از اسناد سه سال ذکر نشده است و ارقامی بین 40 روز تا دو سال و نیم ذکر شده است، رابعاً روایاتی که اهل سنّت راجع به قطع وحی در ابتدای نزول آیات و قصد خودکشی پیامبر بخاطر آن نقل میکنند، با شواهد تاریخی تناقض دارد و با توجّه به غرضی که در این مورد دارند، غیرقابل قبول است. خامساً احادیث کتابهای اهل سنّت از دیدگاه ما شیعیان معتبر نیستند، زیرا علمای رجال شیعه، راویان احادیث آنها را قابل اعتماد نمیدانند.

***

  در آخر، نظر به اینکه نویسنده از شرایط انبیاء پیشین سخن گفته است و ادعا میکند هیچیک از پیامبران خدا احساس نکردند خدا آنها را ترک کرده است، توجه اش را به انجیل متی و مرقس که میگویند حضرت عیسی(ع) روی صلیب گفت خدایا چرا من را ترک کردی(متی46:27؛ مرقس34:15)، جلب میکنم. عرض میکنم که گویا ایشان عادت ندارد کتاب مقدّس خودشان را بخواند!

شبهات بعثت حضرت محمّد(ص)

 در پایین شبهات نویسندۀ کتاب ضدّاسلام (Answering Islam)  در مورد بعثت حضرت محمّد(ص) را می خوانیم:  

 

 

نویسندۀ مسیحی:

 در نظر بسیاری از منتقدین اسلام، دیدگاه مسلمانان سرشار از مبالغه گوئی افراطی است.

پاسخ:

  خب این بهانه ای است که منتقدین اسلام، برای نپذیرفتن اسلام، مطرح میکنند، و صرف اینکه آنها اینگونه میگویند، اثبات نمیکند که ادعای این افراد صحیح است. ما چنانکه اسلام از ما دعوت میکند، با ذهنی باز، به بررسی اسلام میپردازیم و مثل این افراد به خود تعصب راه نمیدهیم. به راستی من نمیدانم چگونه افرادی که حضرت مسیح را که مانند تمام انسانها غذا میخورد و میخوابید و راه میرفت و گریه میکرد و میخندید و دعا میخواند و عبادت خدا را میکرد، خدا میخوانند، ما مسلمانان را محکوم به «مبالغه گوئی افراطی» میکنند. همین است که گفته میشود: دروغ هر چه بزرگتر باور کردنش راحتتر!!

 

نویسندۀ مسیحی:

  به عنوان مثال با توجه به اوضاع و احوال پیرامون دعوت محمد، نمیتوان هیچ دلیلی برای این ادعا آورد که وی دعوت شد تا مکاشفۀ کامل و نهایی خدا را برای بشر بیاورد.

پاسخ:

اولاً اینکه این نویسنده هیچ دلیلی را نمیتواند ببیند، مشکل خودش است، این همه معجزه، این همه پیشگویی، این همه بشارتهای کتاب مقدّس خودشان، نمیتواند به او بفهماند که او پیامبر خداست، به راستی کسی که خودش را به خواب بزند را نمیتوان بیدار کرد.

ثانیاً ارتباط حضرت رسول(ص)  یک مکاشفه یا به اصطلاح تجربه عرفانی نبوده و حقیقت ارتباط  وحیانی با عالم غیب ، به هیچ وجه با مکاشفه که ادراکی مبهم و غالباً بسیار غیر شفاف است، قابل مقایسه نیست؛ از نظر همه ادیان آسمانی ارتباط انبیا با عالم ملکوت ارتباطی خاص بوده که در آن انتقال مفاهیم و صورت های علمی مطرح نبوده، بلکه نوعی علم حضوری و انتقال معنی صورت گرفته که در آن هیچ تردید و ابهامی وجود نداشته است .در حالی که مکاشفه یکی از حالات خاص مربوط  به روح انسان است که در آن برخی امور برای فرد عارف متجلی شده ، نادیده هایی بر او کشف می گردد که گاهی منطبق با واقع و رحمانی محسوب می گردد و گاهی رهزن و انحرافی و شیطانی خوانده می شود .

در هر حال محصول مکاشفه دانستن آنچه رسول خدا برای مردم آورد ،به هیچ وجه قابل قبول نیست. آموزه های وحیانی که آن بزرگوار برای مردم آورد، کاملترین شریعت بوده، یعنی بهترین راهکار برای رسیدن به هدف پیش روی انسان، در قالب کاملترین جهان بینی و ایدئولوژی برای مردم تبیین شده و در مجموعه فراگیر و چند بعدی ارائه شده است.

ضمناً اگر آن را از نوع مکاشفه  بدانیم ، مسئلۀ مکاشفه را از طرف شخصی برای شخص دیگر نمی توان ارائه داد. مکاشفه از نوع دیدن حضوری است و نمی توان آن را به دیگری انتقال دارد. از نوع شخصی و خاص است . اگر هم برای کسی بیان شود، حقیقت آن را نمی تواند درک کند، مگر این که خود نیز به همان مکاشفه دست یابد.

آنچه پیامبر از خدا‌ آورده، چیزهایی است که قابل بیان و فهم برای انسان ها است.

 

نویسندۀ مسیحی:

آنها]منتقدین اسلام[ به این موضوع اشاره میکنند که محمد در زمان دریافت وحی توسط فرشته(جبرئیل) دچار اختناق میشد.

پاسخ:

 اولاً اگر چنین داستانی درست باشد، این آقایان منتقد خود پذیرفته اند که پیامبر اسلام با فرشته رابطه داشته است که این امر منجر به پذیرش پیامبری حضرت محمّد(ص) خواهد شد.

ثانیاً این ادعا که پیامبر دچار اختناق میشد، یک دروغ آشکار است. وحی کلام خداست و هر چه سطح عرفان انسان بالاتر باشد، بیشتر در اثر شنیدن کلام خدا منقلب میشود. این منقلب شدن برای پیامبر گاهی باعث عرق روی پیشانی آن حضرت و در برخی موارد ایجاد بیهوشی میشد، به هر حال حضرت محمّد(ص) به لحاظ عرفانی سطحشان بسیار بالاتر از این افراد بود که با شنیدن کلام خدا فقط بر میزان کفرشان افزوده میشود. امّا پیامبر هرگز دچار اختناق(خفگی) نشدند.

  در کل نیز اینکه پیامبر وحی را چگونه دریافت میکرد، هیچ اهمیتی ندارد، مهم معجزات و پیام آن حضرت است، که اگر راست میگویند آن را نقد کنند.

 

نویسندۀ مسیحی:

محمد خود نیز به این فرشته اشاره کرده میگوید: «او مرا با جامعه ای که بر تن داشتم میفشرد تا حدی که مرگ را احساس میکردم، سپس مرا رها کرد و گفت اقراء(بخوان)» وقتی محمد در خواندن تأخیر کرد...«همان رفتار خشن فرشته تکرار شد».( See Andrae، 43-44)  این نکته به زعم بسیاری، نوعی اجبار و تهدید غیرمعمول است که هیچ سنخیتی با لطف و رحمت الهی که مسلمانان ادعا میکنند، ندارد و نیز متناقض اراده و انتخاب آزادی است که مدعی اند خدا به انسان ارزانی داشته است.

پاسخ:

  این روایت از ماجرای نزول اولین وحی و آغاز بعثت روایتی است که در اکثر کتاب های اهل سنت مانند صحیح بخاری وصحیح مسلم و درالمنثور سیوطی و... با اندکی تفاوت آمده  و در برخی منابع شیعی  بیان شده ، در حالی که گوشه گوشه تعابیر این داستان و روایت مفصل با مبانی تفکر شیعی ناسازگاری داشته و حتی دارای تناقضاتی است که نمی توان آن را صحیح دانست .

  اصولا در نگاه شیعی، نزول فرشته وحی بر رسول خدا همواره آمیخته با احترام و خضوع بسیار بوده  و فشردن رسول خدا «مرگ را پیش چشم خود دیدم» قابل انطباق با این نگاه خاص معرفتی نیست؛ در نتیجه اساس این روایت قابل قبول نیست تا بخواهیم در خصوص چرایی آن به بررسی بنشینیم .

  وحی حقیقتی است که از دائره ادراک ما بیرون بوده و تحمل آن برای شخصیتی همچون رسول خدا چندان آسان نبوده، ارتباط از عالم ملک با اوج ملکوت و دریافت وحی چیزی نیست که بتوان آن را آسان و به دور از فشارهای روحی وجسمی دانست .

در برخی از روایات فشار وحی بر رسول خدا بیان شده که عرق بر سر و روی آن بزرگوار می نشاند حتی اگر در این حال حضرت بر مرکب سوار بود ، فشار این حالت مرکب را نیز به زانو در می آورد؛( محمد هادى معرفت، التمهید فی علوم القرآن، ج1، ص66 به بعد) در نتیجه می توان گفت اگر فشار جسمی خاصی در مرحله دریافت وحی برآن بزرگوار وارد می شد، ناشی از وضع خاص دریافت وحی و ارتباط با عالم ملکوت بود، نه خشونت و زحمت بی دلیل .

  اما نویسندۀ مسیحی اگر به کتاب یونس، از عهد عتیق خودشان که طبق اعتقاد خودش کلام خداست و تحریف هم نشده است، مراجعه کند، میبیند که خداوند یونس را مأمور میکند که به نینوا برود، ولی یونس به سخن او گوش نمیدهد و به سوی ترشیش میگریزد، ولی خداوند طوفانی ایجاد میکند، و یونس با قرعه به دریا میفتد و توسّط یک ماهی بلعیده میشود و تا زمانی که دعا و استغاثه نمیکند از شکم ماهی بیرون نمیاید(کتاب یونس نبی، باب اوّل و دوم) پس با توجه به فرمایشات نویسندۀ مسیحی این بخشها از کتاب مقدّس خودشان «هیچ سنخیتی با لطف و محبت الهی که مسیحیان ادعا میکنند، ندارد و نیز متناقض اراده و انتخاب آزادی است که مدعی اند خدا به انسان ارزانی داشته است.» از قدیم گفته اند: چیزی که عوض دارد، گله ندارد. چرا مسیحیان به چیزی ایراد میگیرند که در کتاب مقدّس خودشان هم به عنوان کلام خدا وجود دارد؟ ضمن اینکه همین نویسندۀ مسیحی در بخش «بررسی یکتاپرستی در اسلام» مسلمانان را به جبرگرائی محکوم کرده بود، ولی حالا میگوید این داستان متناقض با اراده و انتخاب آزادی که (مسلمانان) مدعی اند خدا به انسان ارزانی داشته، است!! مشکل اینها این است که فقط میخواهند ایراد بگیرند، و اصلاً برایشان مهم نیست که حتی بین ایرادهایی که خودشان وارد میکنند نیز تناقض ایجاد میشود، بلأخره از دید این آقا مسلمانان به جبر اعتقاد دارند یا به اختیار؟!

 

نویسندۀ مسیحی:

  خود محمد نیز در خصوص منشأ الهی این تجربه دچار شک و تردید شده بود. در ابتدا فکر میکرد یک «جن» یا روح خبیث در واقع محمد ابتدا از منشأ این مکاشفه جدید تا سرحد مرگ ترسیده بود ولی همسرش خدیجه و پسرعمویش ورقه او را دلگرم نمودند و سعی میکردند به او بقبولانند که این همان مکاشفه ای است که به موسی داده شد و بنابراین او نیز پیغمبر امت خود خواهد بود. محمد حسنین هیکل که یکی از برجسته ترین و معتبرترین زندگینامه نویسان مسلمان معاصر به صراحت بیان میکند که ترس آزاردهنده محمد این بود که فکر میکرد اجنه و شیاطین او را تسخیر کرده اند:

«محمد وحشتزده بلند شد و از خود پرسید:«چه دیدم؟ آیا تسخیر شیاطن که آن همه مرا ترسانده بود تمام شد؟» محمّد به راست و چپ خود نگاه کرد ولی هیچ چیز ندید. در حالی که از ترس بر خود میلرزید و حیرت خشکش زده بود چند لحظه همانجا ایستاد. از این میترسید که ممکن است شیاطین و ارواح خبیث غار را تسخیر کرده باشند. در فکر این بود که آنجا بگریزد در حالی که هنوز توضیحی برای آنچه دیده بود نداشت.»(Muhammad Husayn Haykal، The Life of Muhammad، trans. Ismail)

  هیکل اشاره میکند که قبل از این محمد بارها دچار وحشت شده بود، که شیاطین او را تسخیر کنند ولی همسرش خدیجه با صحبتهای خود او را آرام میکرد. زیرا «همان طور که خدیجه پیش از این به هنگام ترس و وحشت محمد از تسخیر شدن توسط شیاطین رفتار کرده بود، این بار نیز بدون کوچکترین تردیدی، استوار در کنار شوهرش ایستاد» بنابراین «خدیجه با احترام و تکریم به او گفت: سرورم به سلامت باشد، دل قوی دار. من به حضور کسی که بر روح خدیجه حاکم است دعا میکنم و امیدوارم تو پیامبر این امت باشی. به یاری خدا، او نخواهد گذاشت بر زمین بیفتی.»(Ibid.، (75در حقیقت، توصیف هیکل از لحظات اولین تجربه محمد برای دریافت «وحی» منحصر به فرد نیست، بلکه با دیگر موارد مشابه مطابقت دارد.

 

 

پاسخ:

  متاسفانه بیشتر منابع تاریخی در خصوص وقایع صدر اسلام مربوط به اهل سنت است که به قول برخی از بزرگان باید بر یاوه گویی های آنها گریست؛ آن قدر امر نادرست و سخیف در این منابع ذکر شده که دست بسیاری از دشمنان اسلام را برای اهانت به اسلام و رسول خدا ودیگر مقدسات کاملا باز گذاشته است.

استاد آیه الله معرفت  در رد این داستان می نویسد : «ایـن داسـتـان یـکـى از ده هـا داسـتان ساخته شده کینه توزان دو قرن اول اسلام است که خود را مسلمان معرفى نموده، با ساختن این گونه حکایت هاى افسانه آمیز، ضمن سرگرم کردن عامه مردم، در عـقـاید خاصه ایجاد خلل مى کردند و تیشه به ریشه اسلام مى زدند. در سال هاى اخیر نیز دشمنان اسـلام ایـن داسـتان و داستان هاى مشابه  را دست آویز خود قرار داده، بر سستى پایه هاى اولیه اسلام شاهد گرفته اند.

  چـگـونـه پیامبرى که مدارج کمال را صعود نموده، از مدت ها پیش نوید نبوت را در خود احساس کـرده(و حتی برخی علمای اهل کتاب، مانند یوحنا و نسطورا در او نشانیهای پیامبری را دیده بودند و به خود او نیز گفته بودند)، حقایق بر وى آشکار نشده است، در حالى که بالاترین و والاترین عقول را در خود یافته است؟ چگونه انسانى که چنین تکامل یافته ، در آن موقع حساس، نگران مى شود و به خود شک مى برد، سپس با تجربه یک زن و پـرسـش یـک مـرد کـه انـدک سـوادى دارد، نـگرانى از وى رفع مى شود، آن گاه اطمینان حـاصـل مـى کـند که پیامبر است؟

این داستان ، علاوه بر آنکه با مقام شامخ نبوت منافات دارد، با ظـواهـر آیـات و روایـات اهل بیت(ع) مخالف است. شاید لازم به یادآوری نباشد که ارزش سندی قرآن از سایر اسناد تاریخی و روایی بالاتر است، زیرا هم تواتر بالاتری دارد، هم به واقعه نزدیکتر است و هم به واسطۀ معجزاتی که در خود دارد، حقانیت آن قابل قبولتر است. قرآن با کمال صراحت میفرماید که پیامبر به غیب هیچ شکّی ندارد(سوره تکویر، آیه24)، حال ما برای تشخیص اینکه حضرت محمّد(ص) در مورد وحی شک داشته اند یا خیر، باید به قرآن مراجعه کنیم که در زمان نازل شدن وحی توسّط حافظین قرآن حفظ شده است و چند سال بعد از رحلت آن حضرت مکتوب شده است، یا باید به کتابهای روایی مراجعه کنیم که حداقل دو قرن با زمان پیامبر فاصله دارند؟ به نظر من منطقیتر این است که نظر کتابی را که به واقعه نزدیکتر است و همچنین متواترتر است و همینطور معجزات فراوانش نشان میدهد که کلام خداست، بپذیریم.


 امام علی(ع) می فرماید:

«و لقد قرن اللّه به (ص) من لدن ان کـان فـطـیـمـا، اعـظم ملک من ملائکته ، 

 یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم لیله و نـهاره 

 (صبحى صالح ، نهج البلاغه ، خطبه قاصعه ، شماره 192، ص 300)؛ 

 خداوند شبانه روز فرشته اى را بر او گمارده بود تا او را به کمالات انسانى رهنمون باشد»  . 

 در ایـن زمـیـنـه روایـات صحیحه فراوان وارد شده است که برخى از آن ها به عنوان نمونه ذکر شد .

  علاوه بر اشکالات فوق ، ایرادهاى دیگرى نیز به شرح ذیل بر داستان یاد شده وارد است

1. سـلـسـله اسناد داستان به شخص نخست که شاهد داستان باشد نمى رسد، از این رو روایت چنین داستانى، مرسله تلقى مى شود  و لذا قابل اعتماد نیست.

2. اخـتـلاف نـقـل داسـتان در اسناد تاریخی،  گواه ساختگى بودن آن است. در یکى از نقل ها آمده است: خدیجه خود به تنهایى نزد ورقه رفت ، در دیگرى آمده است که پیامبر را با خود برد، در سومى ورقه خود پیامبر را در حال طواف دید، از او جویا شد و بدو گفت، در چهارمى ابوبکر بر خدیجه وارد شد و گفت: محمد را نزد ورقه روانه ساز. اختلاف متن به حدى است که مراجعه کننده متحیر مى شود کدام را باورکند، و نمى توان میان آنها سازش داد.

3. در مـتن بیشتر نقل ها علاوه بر آنکه نبوت پیامبر را نوید داده ، آمده است : « ولئن ادرکت ذلک لانـصـرنـک نصرا یعلمه اللّه»، یا «فان یبعث و انا حی فساعزره و انصره و اؤمن به»، یعنى هرگاه دوران بـعـثـت او را درک کنم ،به او ایمان آورده ،او را یارى و نصرت خواهم نمود .محمدبن اسحاق، سـیره نگار معروف نیز اشعارى از ورقه مى آورد که کاشف از ایمان راسخ وى به مقام رسالت پیامبر اسـت (سیره ابن اسحاق ، ص 123 طبقات ابن سعد، ج1 ، قسمت 1، ص 130. 11.  سیره حلبیه ج1 ، ص 252 ـ 250.) غـافـل ازآن کـه، ورقه تا ظهور دعوت حیات داشت، ولى هرگز به دین مبین اسلام مـشـرف نگردید و کافر از دنیا رفت. بـرهـان الـدیـن حلبى در کتاب «السیرة النبویة» آورده که ورقة بن نوفل چهارسال پس از بعثت بـدرود حیات گفت. از کتاب «الامتاع» ابن جوزى آورده که او آخرین کسى است که در دوران «فـترت» (سه سال نخست نبوت)  وفات یافت، درحالى که اسلام نیاورده بود. از ابن عباس نقل مـى کـند: «انه مات على نصرانیته؛(سیره حلبیه، ج1، ص 252ـ250) او بر دین نصرانی(مسیحیت) از دنیا رفت»؛  ابن عساکر صاحب تاریخ دمشق مى گوید: «و لا اعـرف احـدا قـال انـه اسلم ( ابن حجر عسقلانى ، الاصابة فی معرفة الصحابه ، ج3 ، ص 633.)؛ احدی را نمی شناسم که گفته باشد او(ورقه) اسلام آورد»؛ ابن حجر از تاریخ ابن بکار مى آورد: «روزى ورقه از کنار بـلال حـبـشـى عـبـور مى کرد، در حالى که قریش او را شکنجه مى دادند و او پیوسته مى گفت: احـد،احـد. ابـن حـجـر گـویـد: «پـس او تـا زمـان ظـهـور دعـوت حـیـات داشـت ، ولـى چـرا اسـلام نـیاورد؟» (همان ،ج3 ،ص 634) پس چگونه است که ورقه به حضرت محمد(ص) میگوید که تو پیامبری؛ ولی خودش مسلمان نمیشود؟ مسلّم است که این داستان افسانه است.

  نویسندۀ مسیحی اشاره میکند که طبق برخی داستانها پیامبر از اینکه شیاطین او را تسخیر کنند میترسید، گذشته از اینکه این دست روایات ایرادات خاص خودشان را دارند، اساساً اینکه انسانی نگران هجومهای شیطانی بر خود باشد، چه ایرادی دارد؟ اینکه انسان وقتی آیتی را دید ابتدا در آن شک کند و سپس بر پایۀ تحقیق ایمان بیاورد، چه ایرادی دارد؟ آیا نویسندۀ مسیحی میخواهد با این داستانهای غیرقابل اعتماد دهها معجزۀ نبوی و قرآن را انکار کند؟ به نظر من اینکه کسی از گمراه شدن توسط شیاطین نگران باشد، امری مثبت است و نه امری منفی.

  وجود شک و شبهه برای یک پیامبر، اقلاً برای مسیحیان نمیتواند ایرادی داشته باشد. چنانکه طبق انجیل خودشان، حضرت یحیی، همان ایلیا یا الیاس موعود بود، ولی خودش خبر نداشت(یوحنا1: 27-19) همچنین چنانکه نویسنده هم در بخش بشارتها اشاره کرد، حضرت یحیی طبق انجیل در مورد حضرت مسیح دچار شک و تردید شده بود، آن هم بعد از اینکه اطمینان حاصل کرده بود که او خود مسیح است!! به نوشتجات پیشین خود او در بحث پیرامون بشارت متی11:3 نگاهی بیندازید: "یحیی وقتی عیسی را تعمید میداد به خوبی میدانست که او مسیح است زیرا گفت «اینک بره خداوند که گناه جهان را برمیدارد»(یوحنا29:1) و او هم مانند انبوه مردم «روح خدا» را دید که بر عیسی آمد و «صدایی از آسمان» شنید که میگفت: «این است پسر حبیب من که از او خوشنودم»(متی17:3). چندی بعد که یحیی دچار تردید شد و از عیسی پرسید «آیا تو همان مسیح موعود هستی؟» مسیح فوراً با معجزات خود پاسخ او را داد و او را مطمئن ساخت(متی11: 5-3) که او همان مسیح موعود اشعیای نبی است(اشعیا35: 6-5؛ 3:40)" پس خب وقتی پیامبری در حد یحیی که پیشتر به مسیح ایمان هم آورده است و او را شناخته است، میتواند در مورد او دچار تردید شود، چرا یک پیامبر دیگر حق ندارد در اولین مرتبه که وحی را تجربه میکند دچار تردید شود؟

این شک و شبهه، در مورد خدایی یا شیطانی بودن یک وحی یا یک فرمان، به کتاب مقدّس انعکاس پیدا میکند و ما میبینیم که وقتی به حضرت داود(ع) دستور داده میشود که مردان جنگی بنی اسرائیل را سرشماری کند، خود کتاب مقدّس دچار دوگانگی در بیان است که کسی که فرمان را صادر کرد، خدا بود یا شیطان بود. کتاب مقدّس در «دوم سموئیل1:24» نقل میکند که خدا به داود گفت، ولی در «اول تواریخ1:21» نقل میکند که شیطان به داود را برانگیخت که مردان جنگی را بشمارد!! هنوز هم بعد از هزاران سال مشخص نیست که چه کسی بود که به داود گفت که مردان بنی اسرائیل را بشمارد!! البته توجیه برخی مسیحیان هم خیلی جالب است: خداوند شیطان را واداشت تا داود را وسوسه کند تا مردان بنی اسرائیل را بشمارد پس میتوان گفت خود خدا این دستور را داده است!!! با این حساب تمام کارهای شیطان به امر و دستور خداست!!!

  همچنین کتاب مقدّس نقل میکند با وجود اینکه یهوه(خداوند) دو بار بر حضرت سلیمان(ع) ظاهر شده بود(اول پادشاهان9:11) در زمان پیری دلش به پرستش خدایان غیر مایل شد.(اول پادشاهان4:11)

  پس این نویسندۀ مسیحی اگر کتاب مقدّس خودش را بنگرد متوجه میشود که شک و تردید حتی بعد از ایمان، برای پیامبران خدا امری عادی است و اگر پیامبر در اواسط یا اواخر نبوّت خویش هم تردید کند یا کافر شود، چیزی از پیامبر بودنش کم نمیشود، پس چگونه به این شکّ اولیه که در ابتدای رسالت پیامبر خدا(ص) رخ داده است ایراد میگیرد؟(هر چند نشان دادیم که داستان شک پیامبر در ابتدای رسالت هم باطل و غلط است)

 

نویسندۀ مسیحی:

هیکل به تشریح موردی میپردازد که در خصوص رفع اتهام از یکی از همسران محمد است:

«برای مدتی سکوت حکمفرما شد، هیچکس نمیتوانست مدّت زمان این سکوت را توصیف کند. محمد از محلی که وحی همراه با تشنج و لرزش معمول به او رسیده بود تکان نمیخورد. در حالی که در عبایش مچاله شده بود بالشی زیر سرش گذاشتند. عایشه(همسرش) بعدها در توصیف آن لحظافت گفت:«تمام کسانی که در آن اتاق بودند با این کفر که واقعۀ شومی در حال رخ دادن است، دچار وحشت شده بودند، جز من که اصلاً ترسی نداشتم چرا که میدانستم بیگناه هستم...» محمد به هوش آمد برخاست و شروع به پاک کردن پیشانیش از قطرات عرق کرد...»(Ibid., 337)

پاسخ:

 نویسندۀ مسیحی از این سخنان چیزی جز همان چیزهایی که در بالا در مورد ایجاد حالت خاص در پیامبر که به نقل از هیکل آنرا تشنج و لرزش مینامد ولی در روایات مستند نشستن عرق بر روی پیشانی و گاهی از حال رفتن ذکر شده است، اظهار داشته بود، به دست نمیاورد. البته گویا او خبر ندارد که سخنان هیکل سند دسته اوّل محسوب نمیشوند که مانند آیات قرآن به آنها استناد میکند!! خیلی جالب است که منتقدین اسلام سعی میکنند بیشتر بر پایۀ تفسیرات نویسندگان دیگر از روی اسناد دسته اوّل در مورد تاریخ اسلام اظهار نظر کنند تا از روی خود این اسناد. نویسنده به جای اینکه به صحاح اهل سنت و امهات شیعه، سیرۀ ابن هشام، المغاذی واقدی، طبقات ابن سعد، تاریخ طبری و... استناد کند، به برداشتهای افراد دیگر از روی این کتابها، استناد میکند!! البته این کاری نیست که فقط این نویسنده کرده باشد، بلکه کاری است که سایر اسلامستیزان نیز انجام میدهند. اما در پاسخ به این شبهه عرض کردیم که وحی کلام خداست و هر چه سطح عرفان انسان بالاتر باشد، بیشتر در اثر شنیدن کلام خدا منقلب میشود. این منقلب شدن برای پیامبر گاهی باعث عرق روی پیشانی آن حضرت و در برخی موارد ایجاد بیهوشی میشد، به هر حال حضرت محمّد(ص) به لحاظ عرفانی سطحشان بسیار بالاتر از این افراد بود که با شنیدن کلام خدا فقط بر میزان کفرشان افزوده میشود.

  در کل نیز اینکه پیامبر وحی را چگونه دریافت میکرد، هیچ اهمیتی ندارد، مهم معجزات و پیام آن حضرت است، که اگر راست میگویند آن را نقد کنند.

 

نویسندۀ مسیحی:

ویژگی دیگری که غالباً با «مکاشفات» اسرارآمیز همراه است، رابطه با مردگان میباشد(رجوع کنید به کتاب تثنیه18: 14-9). هیکل از واقعه دیگری صحبت میکند که وقتی «مسلمانان شایعاتی در مورد محمد شنیدند از او پرسیدند:«آیا تو با مردگان صحبت میکنی» و پیغمبر جواب داد:«آنها کمتر از شما نمیشنوند الا اینکه قادر نیستند در جواب من چیزی بگویند.»(Ibid., 231) براساس نوشته هیکل، روزی محمد را در گورستان دیدند که «برای مردگانی که در آنجا دفن شده بودند دعا میکرد.» هیکل با صراحت تمام میپذیرد که «بنابراین دلیلی برای انکار حضور محمد در گورستان بقیع وجود ندارد چرا که قدرت روحی و روانی محمد در ارتباط با قلمرو حقیقت و آگاهی او از حقیقت روحانی، فراتر از توانایی مردمان معمولی است»(Ibid., 496)

 

پاسخ:

این نویسندۀ محترم، برای انکار حقیقت، حاضر شده است تمام حقیقت را زیر پای خود له کند:

  اولاً هیچیک از موارد سخن گفتن پیامبر با مردگان، ربطی به وحی یا آنچه نویسنده آنرا مکاشفه مینامد، ندارد. مورد اوّل که نویسنده آنرا نقل میکند مربوط به جنگ بدر است که پیامبر بر فراز اجساد کفّار حاضر شدند و فرمودند:«خداوند به وعده ای که به ما داده بود عمل کرد، آیا به وعده ای که به شما داده بود هم عمل کرد؟» مسلمانان پرسیدند آیا با مردگان سخن میگویی؟ و پیامبر پاسخ داد که آنها میشنوند. البته گویا نویسنده به وجود روح اعتقاد ندارد زیرا اگر به وجود روح اعتقاد میداشت، میدانست که روح انسان بعد از مرگ نیز زنده است. مورد دوّمی هم که نقل میکند فقط حضور پیامبر در گورستان و دعا کردن آن حضرت برای مردگان است. این امور چه ربطی به ارتباط داشتن با مردگان دارد؟ از آن بالاتر چه ربطی به دریافت وحی یا آنچه نویسنده آنرا به اشتباه مکاشفه میخواند دارد؟ آیا نویسنده با این ادعاها میخواهد دهها معجزه از پیامبر را انکار کند؟!

ثانیاً آنچه نویسنده ما را بدان رجوع میدهد(تثنیه18: 14-9) احکامی از سوی خدا در کتاب مقدّس خودشان است که طبق آن خدا از مشورت با مردگان نهی کرده است. بنده از این فرد محترم میپرسم از کجای این جملات بوی مشورت میاید؟ حال، خوب است که به نقل از آنچه خودش نقل میکند، پیامبر نیز فرموده است که آنها قادر نیستند جوابی به آن حضرت بدهند، پس دیگر چه مشورتی؟

  این است مرام این دانشمندان که حاضرند در راه اثبات تعصبات کور خود، تمام حقیقت را در مقابل بت عقاید خود قربانی کنند.

 

  

 

اعجاز تحدی قرآن

قرآن می فرماید:

«و ان کنتم فی ریب مما نزلنا علی عبدنا فاتوا بسوره من مثله و ادعوا شهدائکم ان کنتم صادقین؛ اگر در آنچه بر بنده مان نازل کرده ایم شک دارید، پس سوره ای مانند آن بیاورید و شاهدان خودتان را به قضاوت و تایید همانندی آن با قرآن، فرا بخوانید اگر راست می گویید!».(بقره:23)
با توجه به این آیه معلوم می شود قرآن داوری مشخص برای ارزیابی معرفی کرده و آن "جمع سخندانان و سخن شناسانی است که صلاحیت این قضاوت را دارند، حتی اگر مومن به قرآن هم نباشند".

  وقتی که منکران وحیانیت قرآن متنی به خیال خود مثل قرآن آوردند، باید آن را به عالمان و سخن شناسان منصف که مورد قبول خودشان و دیگران باشند و حرفشان از روی انصاف باشد، ارائه کنند. همیشه در جامعه افرادی هستند که با این که مشرک یا کافر هستند، ولی هم سخن شناس هستند و هم منصف و حرفشان برای دیگران حجت است.

  اگر تا امروز و در آینده فرد یا گروهی سوره ای در مقابله با قرآن بیاورد و گروه های زبانشناس و منصف دنیا این همانندی را تأیید کنند، طبیعی است که اثر خود را خواهد گذاشت و هم کافران به آسمانی نبودن قرآن یقین خواهند کرد و هم مؤمنان به آسمانی بودن آن شک خواهند نمود هر چند که عالمان اسلام همانندی را انکار کنند.

 

 

  اما تحدی قرآن به چندین جهت است هم فصاحت و بلاغت که اولین جهت اعجاز قرآن بود که عرب حجاز با آن مواجه شد. هم به این که حق محض است و باطل را بدان هیچ راهی نیست:
«لا یأْتیهِ الْباطِلُ مِنْ بَینِ یدَیهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزیلٌ مِنْ حَکیمٍ حَمیدٍ ؛ (فصلت:42) هیچ گونه باطلى، نه از پیش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى‏آید؛ چرا که از سوى خداوند حکیم و شایسته ستایش نازل شده است! ».

هم هیچ اختلافی در صدر و ذیل آن نیست:

«أَ فَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فیهِ اخْتِلافاً کَثیراً ؛ (نساء:82) آیا درباره قرآن نمى‏اندیشند؟! اگر از سوى غیر خدا بود، اختلاف فراوانى در آن مى‏یافتند».

هم آورنده آن یک فرد امی و درس ناخوانده و مکتب و تعلیم ندیده بوده است:

«وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِیمینِکَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ ؛ (عنکبوت:48) تو هرگز پیش از این کتابى نمى‏خواندى، و با دست خود چیزى نمى‏نوشتى، مبادا کسانى که در صدد (تکذیب و) ابطال سخنان تو هستند، شک و تردید کنند».

 

  خلاصه قرآن کتاب هدایت و معرفت است و کسی که می خواهد با قرآن معارضه کند، باید سخنی بیاورد که هم سخنی معرفتی و هدایتی و پر محتوا باشد، هم حق محض باشد و هم از گیرایی و جذابیت کلامی فوق العاده برخوردار باشد و هم از اختلاف و تناقض دور بوده و صدر و ذیل آن تصدیق کننده هم باشد.

 

 

 

مخالفین اسلام چه می گویند؟

 

 

مخالفان اسلام برای مقابله با این وجه اعجازی قرآن، تلاش بسیاری نموده اند:

 

 

اوّلین گام مخالفان اسلام، این است که سعی می کنند چیزی شبیه به قرآن بیاورند، ولی خب در این مورد چیز قابل توجّه و ارزشمندی از آنها صادر نشده است، و آنچه می آورند با هیچیک از معیارهای بالا همخوان نیست.  اوّلین تلاش در این زمینه را شاید مسیلمۀ کذّاب، که در زمان پیامبر ادعای پیامبری نمود، کرده باشد. او سعی کرد یک سوره مثل قرآن بیاورد و آن سوره این بود: «الفیل، ما الفیل، ما ادراک ما الفیل، له خرطوم طویل» یعنی "فیل، فیل چیست؟ چه دانی که فیل چیست؟ بینی بلندی دارد"، این سوره که باعث تمسخر مسیلمه نیز شد، نه چیز هدایتگری مثل قرآن دارد، و چیز ارزشمندی را بیان می کند. ولی از همۀ اینها بالاتر اینکه مسیلمه آیات ابتدایی سورۀ قارعة را برداشته است و به جای کلمۀ "قارعة"، کلمۀ "فیل" را قرار داده، و سه آیه اوّل را به این شکل بیان نموده و برای آیۀ چهار را نیز یک جملۀ بی معنی که با سه آیۀ قبلی ارتباط دارد، را بیان کرده است. پس یک دزدی ادبی نموده است!

 و آخرین موردی هم که ساخته شده است، کتابی است، به نام "الفرقان الحق" که توسّط مسیحیان عربزبان، نگاشته شده است، که قرار است چیزی شبیه به قرآن باشد! امّا وقتی آیات این کتاب را نگاه کنید، می بینید که جملات مختلف قرآن را از جاهای مختلف آن برداشته است، و با کنار هم قرار دادن آنها، آیات جدیدی را ایجاد نموده است!! که این هم یک آلیاژ از قرآن است و نه یک کتاب مثل قرآن!

  برای توجّه منکرین، نظر به اینکه آنها بیشتر سعی دارند سوره ای مثل سوره های کوتاه قرآن بیاورند، یکی از سوره های قرآن را مثال می زنیم. مثل سورۀ قریش، یا توحید، یا کوثر و موارد دیگر. اگر یکی از این سوره ها را از قرآن خارج کنیم، و قرآن 113 سوره داشته باشد، سورۀ مورد نظر، سوره ای مثل سوره های قرآن هست، ولی در عین حال از هیچ جایی از سوره های دیگر قرآن اقتباس ننموده است، و یک تقلید از قرآن محسوب نمی گردد. زیبایی، هدایتگری و عدم اختلاف و فقدان سخنان باطل را نیز در بر دارد، منکرین اگر راست میگویند چنین سوره ای بیاورند.

 

 

دوّمین گام مخالفین اسلام، این است که پس یک تلاش اوّلیه برای آوردن سوره ای مثل قرآن، تلاش می کنند، به شکلی ناتوانی خود از آوردن سوره مثل قرآن را توجیه کنند، تا حقانیت آنرا انکار نمایند:

 

 

شبهه اوّل: آیا اینکه یک اثر ادبی یا علمی، در بالاترین سطح باشد و کسی نتواند مثل آن بیاورد، آیا این می تواند نشان بدهد که آن اثر از سوی خداست؟ مثلا ادبایی داریم که در یک زمینۀ ادبی بهترین آثار را آورده اند و کسی نتوانسته مثل آنها بیاورد.

در پاسخ می گوییم:

اول این که: به حکم عقل هیچ اثر ادبی یا علمی، آخرین حد و سطح در آن زمینه نخواهد بود؛ زیرا هر اثری تراوش فکر و ذهن و خلاقیت یک یا چند انسان است و عقل می گوید یک یا چند انسان دیگر ممکن است مانند آن یا بهتر از آن را بیاورند و از این رو جهان جایگاه تولد و تولید و ایجاد خارق العاده ها در زمینه های مختلف است. اما معجزات پیامبران از جمله قرآن کار بشر و پیامبر نیست تا به حکم عقل ممکن باشد در آینده یک یا چند نفر با هم بتوانند مانند آن را بیاورند. بلکه کار خدای قادر مطلق است که برای اثبات توحید و نبوت انجام داده و به حکم عقل بشر ضعیف و محتاج به تنهایی یا به کمک هم هیچ گاه نمی تواند کاری مثل آن، انجام دهند.

 

دوم : ارائه اثر کم نظیر یا بی نظیر همیشه به معنای معجزه و خدایی بودن نیست؛ بلکه بشر را خدا بدیع و خلاق آفریده و این اثری بشری است و هیچ کس در بشری بودن آن شک ندارد.
معجزه ، کاری است که از مدعی نبوت و برای اثبات نبوت و ماموریت آسمانی او ظهور می کند. مثل این که به عنوان معجزه و نشانه نبوت و خدایی بودن، حضرت موسی عصایش را اژدها می کند یا حضرت شعیب از دل کوه و صخره سخت، شتر و بچه شتری بیرون می آورد. این کار خدایی است و هیچ بشری به تنهایی یا با کمک هم نمی توانند چنین کاری انجام دهند. اما خلاقیت های افرادی که مدعی نبوت و ماموریت آسمانی نیستند و این خلاقیت را به نشانه و علامت اثبات ماموریت آسمانی ارائه نداده اند، با معجزه ارتباطی ندارد. از این رو اگر این خلاقیت بی نظیر هم باشد و برای ابد هم بی نظیر بماند و هیچ فرد یا جمعی نتواند مثل آن را بیاورد، معجزه و خدایی نیست.  بنا بر این صرف بی نظیر بودن و ناتوانی دیگران از انجام مثل آن، کار را معجزه نمی کند و کسی همن نمی تواند آن را معجزه بنامد، بلکه حتما باید از جانب مدعی نبوت و برای اثبات نبوتش باشد.  بنا بر این بر فرض که غزلیات حافظ از قرآن و معارف قرآنی هیچ بهره ای نگرفته و فقط تراوش ذهن خلاق حافظ باشد و ... ، باز هم این معجزه و از سوی خدا (به معنایی که در معجزه در نظر داریم )، نیست. زیرا خود حافظ دارد اعلام می کند که این تراوش ذهن من است و ادعای دیگران هم که ارزش ندارد.

  بله اگر (به فرض محال) خلاق اثر بی نظیری ادعای نبوت داشته و اثر بی نظیرش را نشانه نبوت معرفی کند و دلایل دروغگویی اش آشکار نباشد و این اثر بی نظیر هم یاور او باشد (که این ها همه محال است؛ زیرا باطل برهان و پایه و اساس ندارد و باطل بودن و دروغ بودنش به راحتی آشکار می گردد. اما بر فرض محال که دلیل و برهانی بر بطلان او نباشد)، بر خداست که این آیت ضلالت را رسوا سازد و به صورتی دروغگویی اش را آشکار کند! هم چنان که وقتی مسیلمه کذاب ادعای نبوت کرد و ادعایش مورد قبول کثیری واقع شد، خدا رسوایش کرد و وقتی مردمی از او خواستند که به مانند پیامبر درون چاه کم آبشان که فقط کمی آب شور داشت، آب دهان بیندازد تا پرآب و شیرین شود و او هم انداخت، خدا همان آب کم و شور را هم خشکاند تا بدانند که این طبیبشان به جای شفا دادن کور می کند.

بنا بر این هر اثر بی نظیری را به عنوان آیت نبوت ارائه دهد، اگر دروغگویی و رسوایی اش آشکار نیست بر خداست که او را رسوا کند.  پس معجزه صرف بی نظیری و کم نظیری نیست؛ بلکه ارائه اثر بی نظیر است به عنوان آیت نبوت از جانب کسی که دلیل و برهان آشکاری بر دروغگویی او موجود نباشد؛ بلکه همه نشانه ها راستگویی اش را تایید کند.

  اما اگر کسی مدعی نبوت نیست و در زمینه ای خلاقیت بی نظیری تا آن زمان و از آن به بعد (به فرض محال ) ارائه دهد، دلیلی ندارد که معجزه و کار خدایی به معنای معجزه بدانیم. بله هر کاری خدایی است؛ زیرا خدا به خالق و پدیدآورنده اش فهم و علم و توانایی داده و آیت و معجزه نیست.

 

سوم اینکه: تحدی قرآن فقط در زیبایی ادبی نیست. بلکه در بی اختلاف بودن، و حق بودن و هدایتگر بودن نیز هست.

 

 

شبهه دوم: برخی می گویند هر کس سبک ادبی خودش را دارد، پس عجیب نیست که نشود مثل کسی مطلبی بنویسند. پاسخ این افراد چیست؟

پاسخ  می دهیم:


گر چه هر اثری ویژگی های خود را دارد که ممکن است آن ویژگی در هیچ اثری دیگری یافت نشود؛ همچنان که آثار دیگر هم ویژگی هایی دارند که در این یافت نمی شود. ولی این مانع همانند آوری نمی شود.

  مثلا هر اثر معماری ویژگی یا ویژگی هایی دارد که در دیگر آثار نیست؛ ولی همان اثر با همه ویژگی هایش از جانب خبرگان در معماری یک نمره می گیرد که آثار دیگری ممکن است وجود داشته یا به وجود آید که همان نمره یا بیشتر از آن را بگیرد.

  در ادبیات هم ما میبینیم که بارها اشعاری شبیه به اشعار شعرای بزرگ ساخته شده است، و حتی در بین اشعار آنان قرار گرفته است! مثل اشعاری که به صورت الحاقی به شاهنامۀ فردوسی افزوده گردیده اند، که حتی قابل تشخیص نیست که کدامیک را فردوسی گفته است و کدامیک را افراد دیگر، و فقط با تطبیق نسخه ها و چک کردن با نسخه های قدیمیتر می توان این ابیات  و اشعار را شناسایی نمود.

  قرآن هم یک اثر معرفتی و علمی است با ویژگی های خاص خود که سخن شناسان و معرفت شناسان وقتی آن را ملاحظه می کنند، سطحی در غایت اوج را برای آن می یابند و هر اثر دیگری که به عنوان معارضه با آن ساخته شده را وقتی ملاحظه می کنند، فاصله آن را با قرآن حداقل، فاصله زمین تا آسمان می یابند.

  پس داشتن ویژگی، مانع تکرار می شود، ولی مانع همانند آوری یا بهتر آوری نمی شود؛ زیرا همانند با تکرار فرق دارد. همانند یعنی اثری که در آن سطح و دارای ویژگی هایی همسان با این باشد که نمره هر دو را هم سطح سازد بدون این که هر دو یکی باشند و هر کدام ویژگی خاص خود را دارد؛ اما با هم پهلو می زنند.

  ضمن اینکه باز هم یادآور می شویم، که تحدی قرآن، فقط در زیبایی ادبی نیست، بلکه در تمام ابعاد قرآن است: عدم اختلاف، هدایتگر بودن، حق بودن و...

 

 

شبهه سوم: شاید در آینده یک سوره مثل قرآن ساخته شود!

در پاسخ به این شبهه، عرض می کنیم که لازمۀ لطف و هدایتگری خداست، که اگر قرآن معجزه نبود و آوردن مثل آن ممکن بود، در همان زمان حضرت محمّد(ص)، دروغ بودن ادعای قرآن را ثابت نماید، و مانع از گمراهی میلیاردها انسان بگردد. انسانها برای شناخت نبوت یک پیامبر راهی بهتر از مشاهدۀ معجزه ندارند، و از این منظر، اگر مردمی معجزۀ دروغینی را دیدند که نتوانستند مثل آن بیاورند،، لازمۀ هدایتگری خداست که این دروغین بودن این معجزه را آشکار فرماید.




اعجاز عدم اختلاف در قرآن


  در اینجا به یکی از موارد اعجازی قرآن که خود قرآن نیز بدان اشاره می فرماید اشاره می کنم. قرآن در سورۀ نساء، آیۀ 82، می فرماید:

 

أَ فَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فیهِ اخْتِلافاً کَثیراً

ترجمه: آیا درباره قرآن نمى‏اندیشند؟! اگر از سوى غیر خدا بود، اختلاف فراوانى در آن مى‏یافتند.

 

اینجا قرآن یک جنبه از اعجاز خود را نشان می دهد، که به صورت زیر بیان می شود:

1.کتابی که مثل قرآن، در طول 23 سال، آورده شود، اگر از سوی غیر خدا باشد، دچار اختلافات فراوان خواهد شد.

2.قرآن فاقد اختلاف است.

نتیجه:قرآن، نمی تواند از سوی غیر خدا باشد.

 

و وقتی معجزه بودن قرآن از این طریق ثابت شود، پیامبر بودن آورندۀ آن نیز ثابت می شود، لذا باید حضرت محمّد(ص) را پیامبر خدا بدانیم.

 

 

 

چرا اگر کتابی مثل قرآن اگر از سوی غیرخدا بود، در آن اختلاف فراوان دیده می شد؟

  بدون شک، لازم است که ما توضیح بدهیم که چرا اگر کتابی چون قرآن که در طول 23 سال، آورده شده است، در صورتی که توسّط بشر نوشته می شد، دچار اختلافات فراوان می شد.

برای توضیح در این مورد چند نکته را باید مدنظر قرار داد:

 ابتدا توضیح می دهیم که منظور از اختلاف حتما به معنای تناقض یک سخن با سخن دیگر نیست. به صورتی که سخن اول در اثبات چیزی باشد و سخن دوم حتما در نفی همان چیز باشد. این یک صورت از اختلاف است که ممکن است در گفتار یا نوشتار انسانی دیده شود. انواع دیگر اختلاف مانند تکامل مرتبه و عمق نظر و اندیشه که در قول و بیان و نوشته بروز می کند و نوشته ها و تالیفات را نیز دارای مراتب تکاملی می کند، از انواع اختلافاتی است که در نوشته ها و افکار فرد فرد انسان ها دیده می شود. به نحوی که یک بیان و یک فکر در مقایسه با فکر دیگر و بیان دیگر کامل تر و متین تر و بیان دیگر ناقص تر و ضعیف تر باشد. حتی ممکن است دو بیان و فکری که با یکدیگر مقایسه می شوند، ارتباط موضوعی و محتوایی هم با هم نداشته باشند، ولی قوت و ضعف را در هر یک نسبت به دیگری بتوان مشاهده کرد. به وضوح می بینیم که هیچ انسانی را نمی توانیم در حالت عادی ببینیم که از این تکامل برخوردار نباشد و مجموعه افکار او در بیست سال پیش عینا همان باشد که الان هست و با توجه به رشد فکری و عقلی و تجربی، دچار هیچ تکاملی نشده باشد. همچنین فردی را به لحاظ عادی نمی توان سراغ داشت که تمام افکار او از حیث قوت و متانت در یک سطح و میزان باشد و هیچ اختلاف سطح و کیفیتی در آن مشاهده نشود.

  با توجه به این مقدمات، در پاسخ به این مطلب که آیا دلیلی بر این مطلب وجود دارد؟ عرض می کنیم که: این گونه نیست که این مساله ادعایی بدون دلیل باشد. اگر گفته می شود که محصول فکر انسان و دست نوشته او خالی از تغییر نیست، به پشتوانه مبانی فلسفی و همچنین تجربی یقینی و قطعی است. انسان دارای ویژگی‌هایی است که موجب می‌گردد تألیفات و نوشته‌های او از ثبات کافی برخوردار نبوده، بلکه دستخوش تحول و اختلاف گردد. از جمله ویژگی ها:

1ـ انسان از جمله موجودات مادّی است، از طرفی بدون شک تمام موجودات مادّی، دائماً در حال تغییر و تحول هستند؛ حتی تغییرات خود را به موجودات اطراف خود انتقال می‌دهد، پس تأثیر پذیری از موجودات اطراف و تأثیر گذاشتن بر آنها، جزء طبیعت موجود مادّی، از جمله انسان می‌باشد. به همین دلیل، پاره‌ای از افکار و نظرات به مرور و با گذشت زمان، تغییر کرده و دگرگون می‌شود، از این‌رو تناقض فکری در گفتار و نوشته‌ها در طول زمان، به وجود می‌آید؛ این از مشخصات و ویژگی های موجود مادّی است. برعکس خداوند، که از هر گونه مادّه و عوارض مادّی به دور است، دگرگونی و تغییر هم در مورد او وجود ندارد، پس گذشت زمان هم باعث تناقض گویی و اختلاف در گفتار او نمی‌شود.

2ـ یکی از قوانین کلی در نظام آفرینش، قانون تکامل است. یکی از مصادیقی که تحت این قانون کلی قرار دارد، فکر انسان است، که از نقص و ضعف به سوی قوت و کامل شدن حرکت می‌کند، به خصوص با افزایش تجربۀ انسان و همچنین بالا رفتن سطح علمی و پیشرفت در مهارت های فنی و علمی. از طرفی این تجربه‌ها و پیشرفت ها لازمۀ تمدن بشری است، یعنی تمدنی نمی‌تواند جای تمدن قبلی را بگیرد، مگر این که نسبت به تمدن قبلی پیشرفت های زیادی داشته باشد، از سوی دیگر، افکار انسان ها نیز حرکتی از نقص به کمال دارد. هیچ انسانی را نمی‌بینید مگر اینکه احساس می‌کند امروز، عاقل‌تر از دیروز است. هر عمل و تدبیری که امروز می‌کند، پخته‌تر و سنجیده‌تر از کار و تدبیری است که دیروز انجام داده است. این یک واقعیت غیر قابل انکار است. تجربه هم این را نشان داده است. اگر کسی کتابی بنویسد و بعد از چند سال بخواهد بار دیگر همان کتاب را بنویسد، محال است که تغییرات و اصلاحاتی در آن ندهد؛ این به خاطر همان قاعدۀ کلی و حرکت از نقص به سوی کمال است.

3ـ در میان انسان ها فقط معصومین ـ علیهم السلام ـ هستند که از خطا و اشتباه و فراموشی مصون و ایمن می‌باشند. هر انسان دیگری هر چند هم نابغه باشد، در زمینه‌‌های عقلی و عملی و فکری دچار اشتباه و فراموشی و غفلت می‌شود، حتی این مسئله از لحاظ علمی هم ثابت شده است که فراموشی و غفلت و اشتباه از ویژگی های انسانی می‌باشد، پس به طور قطعی انسان در افکار و رفتار و نوشته‌های خود دچار اختلاف و تناقض می‌شود.

4-انسان از محیط و فضای حاکم بر جامعۀ خود، حالت تأثیر پذیری دارد، از جهت روانشناسی هم تأثیر پذیری فکر انسان از شرایط گوناگون زندگی خویش غیر قابل انکار است، مثلاً فکر انسان در حالت های مختلف از جمله ضعف و قدرت، صلح و جنگ، زندگی فردی و اجتماعی و... حالت های متفاوتی دارد، که برگرفته از تأثیری است که آن زمان بر او داشته است، پس بازده فکری انسان نیز مختلف و گوناگون می‌باشد، زیرا انسان نمی‌تواند رویه و روش خود را در همه عمر یکسان نگه دارد.

  بر این اساس است که گفته می شود افکار و اندیشه انسان در طول گذر زمان دچار تغییر و تحول می شود. لازم نیست تحول به معنای تناقض در مواضع یا اندیشه باشد. همچنین لازم نیست که در همه زمینه ها تحول رخ دهد (هر چند که قسمت اعظم علوم کسبی انسان از تحول و تکامل برخوردار است.)

 

 

 

مخالفین اسلام چه می گویند؟

  حالا که معجزه را به خوبی نشان دادیم، حتماً برای شما جالب است مخالفین اسلام، در این مورد چه سخنانی را مطرح می کنند. مخالفین اسلام در این مورد بحثهایی را مطرح می کنند که در زیر به آنها اشاره خواهم کرد:

  اوّلین بحثی که مخالفین اسلام مطرح می کنند این است که اصلاً بعید نیست که یک انسان یک کتاب را بنویسد و در آن هیچ اختلافی نباشد. پاسخ این ادعای این افراد به صورت مفصّل در بالا آمد. ممکن است شما اگر در طول یک ماه، یک کتاب را بنویسید و این کتاب فاقد اختلافات باشد، ولی بدون شک اگر هر بخشی از آنرا در زمانی بنویسید و در کل نوشتن آن، 23 سال طول بکشد، بدون شک بخاطر تکاملهایی که در بالا بدانها اشاره شد، نظراتتان متفاوت خواهد شد، و در بخشهای مختلف سخنانتان اختلاف ایجاد خواهد شد. خود من که مدّتی را به نوشتن پرداخته ام، سخنانی که امروز مطرح می کنم، با سخنانی که یک سال پیش مطرح می کردم فرق دارد، چه برسد به اینکه بین دو سخن من 23 سال اختلاف باشد.

 

 

  دومین بحثی که مخالفین اسلام، مطرح می کنند این است که می گویند، با این حساب، اگر یک نفر کتابی را بنویسد و بعد گروهی را استخدام کند تا تمام اختلافات آنرا رفع بکنند، آیا باید آنرا کلام خدا بدانیم؟ در پاسخ به این بحث هم می گوییم که اختلافات در یک کتاب نباید محدود شود به اختلافات داخلی، به معنی این که بین بخش اوّل و بخشهای دیگر کتاب و بین جملاتی که در آن وجود دارد، اختلاف به صورت تناقض یا تفاوت وجود داشته باشد. بلکه اگر کتابی نوشته شود که مطالب گوناگون این کتاب با حقایقی که آن مطالب دربارۀ آن ها بحث می کند و ناظر به آن ها می باشد، در تعارض و اختلاف باشد، می توان گفت آن کتاب دارای اختلاف است. این نکته را ما از واژه «تدبر» که در این آیه به جای واژه هائی مانند «نظر» «قرائت» «مطالعه» «تلاوت» و غیره آمده است، می توانیم دریافت کنیم. چرا که تدبر در لغت به معنای ملاحظه دنباله امر و کار می باشد. «أَ فَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ من التدبر، و هو النظر فی أدبار الأمور و تأملها» بنابر آنچه که گفته شد، اگر فرض بگیریم که دانشمندی هر چند بسیار در سطح عالی کتابی بنویسد و گروهی از فضلا و دانشمندان آن رشته را جمع آوری کند و تمام اشکالات آن را برطرف کند، باز نمی توان انتظار داشت که از تغییر و تحول به نسبت تغییر و تحولی که واقعیات مورد بحث در آن کتاب پیدا می کنند، مصون باشد. همان گونه که ما در مورد بسیاری از کتبی که با چنین خصوصیاتی یا خصوصیاتی مشابه نوشته شده اند، مواجه بوده ایم و مثال های فراوانی برای آن داریم. کتاب هایی که افرادی مثل ابن سینا که در زمان خود در نهایت علم و دانش بوده اند، نوشته اند، با وجود استحکام و قوت بسیار بالائی که در زمان خود داشته اند، به مرور زمان منفذهای اشکال و ضعف در آن ها هویدا شده است، با وجود آن که دانشمندان بسیاری چه در زمان حیات آن ها و چه بعد از حیاتشان در سراسر کره زمین در صدد تحکیم و استقرار آن مبانی و مطالب برآمده اند، به نحوی که بعد از مدتی کارآمدی خود را از دست داده و دیگر علاوه برآن که بدون اشکال نیستند، بلکه در خیلی از موارد حتی قابل طرح نمی باشند.

 

 

  سومین بحثی که مخالفین مطرح می کنند این است که شبهاتی بر این عدم اختلاف وارد است، که هر چند مسلمین پاسخهایی به آنها بدهند، باز منقدین هم جواب خواهند داد و بحث همچنان ادامه دارد!! در پاسخ به این افراد باید به صورت خیلی ساده بگوییم: «خدا به ما عقل داده است تا استدلالات موافقان و مخالفان را بنگریم و با عقل سلیم استدلال درست را بپذیریم.» اگر قرار باشد که فقط چیزی را بپذیریم که همه بر آن اتفاق نظر دارند، حتی نمیتوانیم برای خود یک همسر پیدا کنیم، زیرا هر انسانی دوستان و دشمنانی دارد، و خب نظر این دو گروه بر سر خوب بد بودنش هرگز به اتفاق نظر نخواهد رسید!

 وقتی طرف a استدلال x را مطرح می کند و در مقابل طرف b پاسخ y را ارائه می دهد ،مبانی و مقدمات به کار برده شده در استدلال a قابل قبول است یا نیست. اگر هست، مجالی برای اشکال گیری و پاسخ دهی وجود ندارد. استدلال صحیح که از مقدمات بدیهی سامان یافته ،نه اکنون و نه در هیچ زمان دیگری قابل رد و انکار نیست و گرنه بدیهی محسوب نمی شود .

  اگر این اصول و مبانی و مقدمات قابل قبول نیست که اشکال طرف b وارد است . دیگر طرف a  مجالی برای دفاع منطقی و مستدل نخواهد داشت . هرچه در خارج از این چارچوب ارائه شود، جز مغالطه و جدل و انکار بدیهیات نیست که نادرستی آن مشخص و روشن است .

در واقع این شبهه و اشکال تنها به قیاسات غیر برهانی بار می شود که از مقدمات مشهوره و غیر بدیهی استفاده کرده اند، نه قیاسات برهانی که در آن ها مجالی برای انکار و تردید و فرض ارائه شدن پاسخ در آینده وجود ندارد .

 

 

چهارمین بحثی که می کنند این است که شاید بعدها اختلافی در قرآن پیدا بشود، و روی همین حساب ما نمی توانیم این معجزه را بپذیریم. در پاسخ به این شبهه هم عرض می کنیم که لازمۀ لطف و هدایتگری خدا این است که نگذارد که بندگانش 1400 سال را در گمراهی به سر ببرند و اگر حضرت محمّد(ص) پیامبر نبودند و به دروغ ادعای معجزه بودن قرآن را، فرموده بودند، لازمۀ هدایتگری و لطف خدا این بود که معجزه نبودن قرآن در همان عصر به شکلی ثابت کند و در این مثال، اختلافی از قرآن را به مردم نشان بدهد.

 

 

 

پنجمین بحثی که در این مورد مطرح میشود، بحث بر سر این است که آیا قرآن عدم اختلاف دارد یا خیر و در این مورد چندین شبهه ایجاد میکنند:

 

 

اولین شبهه این است که ناسخ و منسوخ های قرآن، نشانگر وجود اختلاف در قرآن هستند. نسخ به معنای واقعی اش نشان دهنده چنین اختلافی است. معنای لغوی و حقیقی نسخ یعنی با روشن شدن بطلان رای و نظر قبلی ، حکم و نظر دهنده، آن را باطل و رای و حکم جدید جایگزین کند. این معنای حقیقی نسخ است. نسخ به این معنا در قرآن وجود ندارد زیرا لازمه آن، ضعف و جهل قانون گذار(خداوند) است که با علم بی پایان خداوند منافات داشته و از ساحت مقدّس پروردگار به دور است. اما نسخ در چند معنای دیگر به کار رفته که مستلزم عیب و نقص بر خدا نیستند:

1-حکم از آغاز محدود به زمان خاصی بوده که خداوند به آن آگاه است؛ اما مردمان نسبت به آن جاهل بوده و گمان داشته‏اند که حکم دائمی است. نسخ در این جا در حقیقت اعلام این است که گمان شما خطا بوده و خدا از اول حکم موقت داده بود، ولی آن را دائمی می دانستید.

2-اصولا احکام خداوند برای پیاده و اجرا شدن توسط بندگان است تا در سایه انجام آن، به کمال برسند. کسب نور و هدایت و تقوا کنند .شایسته ورود به بهشت گردند اما گاهی احکام، امتحانی است؛ یعنی هدف، آزمایش و امتحان افراد و یا اتمام حجت است. بعد از برآورده شدن هدف، دلیلی برای تداوم حکم نیست و نسخ می گردد. چنین نسخی بر خلاف حکمت نبوده و عدم آگاهی معنا نمی‏دهد، مثلا آیه نجوا در سوره مجادله (آیه 12) که مضمون آن ، وجوب پرداخت صدقه برای نجوای با پیامبر و هدف از آن آزمایش مردم بود تا به سبب این آیه فضیلت امیرالمؤمنین ثابت گردد. در این جا وقتی آیه اول نازل شد ، مردم گمانشان این بود که حکمی دائمی است، در حالی که خدا از اول این حکم را وضع فرموده بود تا عملا نشان دهد از بین مسلمانان فقط امام علی است که قدر مصاحبت با پیامبر را می داند . وقتی این مطلب روشن شد ، دیگر وجهی برای تداوم آن نبود و با آیه بعد نسخ گردید. بنا بر این در این جا هم نسخ به معنای لغوی آن نیست.

3- نیازهای انسان گاه با تغییر زمان و وضع محیط دگرگون می‌شود. گاه نیازها ثابت و پایدار است. این مسئله با توجه به قانون تکامل انسان و جوامع روشن‏تر می‌گردد که در روند تکامل و پیشرفت انسان‏ها، در مرحله ای برنامه‏ای مفید و سازنده است و در مرحله بعد همان برنامه زیانبار و غیر لازم. در مورد احکام خداوند هم همین طور است. برخی احکام در زمان و مکان خاصی کارآیی و مصلحت داشته و بعد از آن به خاطر تغییر اوضاع بی اثر می‌شود. البته نباید فراموش کرد که معارف دین فرازمانی و فرامکانی است . بسیاری از احکام هم دائمی و فرا زمانی است. تغییر هماره در مسائل کوچک‏تر و دست دوم است.

  بنا بر این نسخ به معنای حقیقی و لغوی در قرآن اصلا وجود ندارد، ولی به معناهایی که ذکر شد و از جمله به معنای تخصیص و تقیید هم در قرآن وجود دارد .نسخی که در قرآن است، نشان دهنده حکمت و مصلحت بینی گوینده است، نه تکامل فکری و نظری او. مانند یک پزشکی که از اول می داند که دارو برای مدت موقتی برای بیمار تجویز می کند اما مریض متوجه این مساله نیست و پزشک بعد از مدتی دارو را عوض می کند.

 

 

شبهه دومی که وارد می کنند این است که قرآن در یک جا میفرماید هر کس از هر دینی مسیحی، یهودی، صابئی و مؤمنین، که ایمان بیاورد و عمل نیکو انجام بدهد ترسی بر او نیست(بقره:62) ولی در جای دیگر میفرماید که هر کس غیر از اسلام دینی را برگزیند، از او پذیرفته نمی شود، و در آخرت از زیانکاران است(آل عمران:85).

در پاسخ این شبهه عرض میکنیم که اهل کتاب از نگاه قرآن دو دسته اند : مؤمن و کافر:

 

 اهل کتاب مؤمن این گونه معرفی شده اند: کسانی که( به رسول خدا و دین او) ایمان آوردند. مومنان به خدا و قیامت و نیکوکاران اهل کتاب از یهود و نصارا و صابئان اجرشان نزد خدا محفوظ است و ترس و وحشتی آنان را نیست.( بقره:62) کسانى که ایمان آورده و کسانى که یهودى و صائبى و مسیحى اند. هر کس به خدا و روز بازپسین ایمان آورد و کار نیکو کند، پس نه بیمى بر ایشان است و نه اندوهگین خواهند شد.(مائده:69) [همه اهل کتاب] یکسان نیستند. از میان اهل کتاب گروهى درست کردارند که آیات الهى را در دل شب مى‏خوانند و سر به سجده مى‏نهند. به خدا و روز قیامت ایمان دارند . به کار پسندیده فرمان مى‏دهند. از کار ناپسند باز مى‏دارند. در کارهاى نیک شتاب مى‏کنند و آنان از شایستگانند.(آل عمران:114-113) البته از میان اهل کتاب کسانى هستند که به خدا و بدان چه به سوى شما نازل شده و به آنچه به سوى خودشان فرود آمده ایمان دارند، در حالى که در برابر خدا خاشع اند. آیات خدا را به بهاى ناچیز نمى‏فروشند. اینان نزد پروردگارشان پاداش خود را خواهند گرفت.(آل عمران:199)

  در مورد اهل کتاب کافر می فرماید: آنان کسانی اند که آیات حق را کتمان کرده و باطل را در لباس حق جلوه می دهند (آل عمران:71-70). خیر و خوبی مؤمنان را نمی خواهند (بقره:105). سد راه حق شده و آن را کج می خواهند. (توبه:34)

  اگر در این توصیف ها دقت کنید، می بینید که گروه اول، مسلمان واقعی هستند، یعنی تسلیم دین حق و معتقد به توحید و نبوت و معاد و خاضع در برابر پیامبران می باشند. اهل تلاوت آیات خدا، صداقت، امانتداری، نماز، امر به معرف و نهی از منکرند. گر چه ممکن است هنوز اسلام را نشناخته باشند، اما به محض شنیدن آیات نازل بر پیامبر، اشک از گونه های شان جاری می شود، همراستایی آن با دین خود را احساس کرده و به او ایمان می آورند: چون آنچه را به سوى این پیامبر نازل شده، بشنوند، مى‏بینى بر اثر آن حقیقتى که شناخته‏اند، اشک از چشم های شان سرازیر مى‏شود. مى‏گویند: پروردگارا ما ایمان آورده‏ایم؛ پس ما را در زمره گواهان بنویس، و چرا به خدا و آنچه از حق به ما رسیده، ایمان نیاوریم و حال آن که طمع و امید داریم پروردگارمان ما را با گروه شایستگان (به بهشت) در آورد.(توبه:84-82) چنین کسانی موحد و مسلمان واقعی و اهل نجات می باشند. بین چنین متدینانی هیچ اختلاف و دوئیتی نیست، زیرا به محض شناخت یکدیگر با هم همراه می شوند. خود را مؤمن به یک دین و آیین می یابند. این همان حقیقت "ان الدین عند الله الاسلام" است، یعنی دین حق یکی بیش نیست و آن اعتقاد به توحید و نبوت و معاد و پیامبران و عمل صالح و امر به معروف و نهی از منکر و ... است که اهل کتاب مؤمن هم، متدین به آن هستند.

   در مقابل کفر هم "ملت واحده" است که استکبار و گردن کشی در برابر حق و کتمان و انکار آن است. اهل کتابی که اهل انکار و کتمان و جعل و تحریف هستند، به پیامبران و از جمله به پیامبر دین خود مؤمن نیستند، بلکه دنبال هواها و هوس های خویش و دین خودساخته خویش هستند و به هیچ حقی گردن نمی نهند. پس آیات مورد نظر یک حقیقت را بیان می کند و تغییر نگرشی در گوینده حاصل نشده است.

 

 

شبهه سومی که مطرح می کنند این است که قرآن در سوره های مکی با مشرکین کنار می آید و در سوره های مدنی، دستور به جنگ آنها می دهد. در پاسخ عرض می کنیم که اگر سوره های مکّی قرآن را با دقّت بخوانیم، ابداً هیچگونه صلح و آشتی با مشرکین در آن نیست و قرآن به طور کامل از آنها برائت می جوید. قرآن در سورۀ کافرون، به آنها می فرماید که دینشان برای خودشان باشد و حضرت محمّد(ص) دین خودش را داشته باشد. در سوره های مکّی، بارها و بارها کافران و مشرکان به عذاب الهی تهدید می شوند و قرآن پاسخهای محکمی نیز به آنها می دهد، مانند پاسخ قرآن به سخنان سخیف ابولهب. پس قرآن در سوره های مکّی نیز به طور کامل در برابر مشرکین موضع گرفته است و ابداً با دین آنها کنار نمی آید. امّا در سوره های مدنی نیز، وقتی دستور به جنگ با مشرکین داده می شود که آنها دست به شمشیر می برند و اقدام تجاوز و تعرض می کنند، که خب لزوم دفاع بر هر عاقلی آشکار است، در زمان نزول سوره های مکّی، مشرکین اقدام به جنگ مسلّحانه نکرده بودند، که دستور جهاد و دفاع صادر شود، ضمن اینکه پیامبر امکانات جنگ را نیز نداشتند، چنانکه موسی در مصر و عیسی در اورشلیم، چنین امکاناتی را نداشتند و در آن دورۀ زمانی جهادی نکردند.

 

 

شبهه چهارم این است که می گویند آخر اینکه آیات و سوره های مکی با آیات و سوره های مدنی تفاوتهایی دارند. آیات مکی آهنگینتر از آیات مدنی هستند، و سوره های مکی کوتاهتر از سوره های مدنی می باشند.  در پاسخ عرض می کنیم که رعایت اقتضاهای زمانی و مکانی در آیات وحی، نشانه دگرگونی نویسنده نیست، بلکه نشانه تدبیر و حکمت نویسنده و تغییر در شرایط نزول می باشد. در مکه مخاطبان وحی مشرکان بودند که منکر توحید و معاد بودند. خدا با آیات کوتاه و با نثر مسجع که تأثیرگذاری بیشتری داشت، آنان را به توحید و معاد فراخواند. در مدینه مخاطب مؤمنانی بودند که باید تعلیم های معرفتی و عملی می یافتند. از این رو آیات و سوره های مفصل در بیان معارف و احکام نازل شد. پس این رعایت اقتضای زمان و مکان است، نه تغییر و تحول گوینده.